کیارش برگشت سمتم و گفت: _ اوضاع رو به راهه خواستم لبخند بزنم اما به جاش یک پوزخند روی لبم جا خوش کرد کیارش و دوست داشتم اما الان که دیده بودمش یادآور آرشام بود و داغ دلم و تازه می کرد گفتم: _ دارم سعی می کنم که رو به راه باشه اما بعد سه ماه هنوز هیچی تغییر نکرده... _ فراموشی سخته.. _ هیچ وقت چیزی فراموش نمیشه از یک جایی آدم بی خیال میشه اما سخت ترین قسمت همه اینا تظاهر به خوب بودنه.. _ به خانواده ات گفتی؟! _ نه.. نمی تونستم غرورش و جلوی پدر و مادرم خورد کنم گفتم بهم نمی خوردیم توافقی جدا شدیم... قیافه اش توی هم شد و چیزی نگفت نمی خواستم ناراحت باشه با یک لبخند کوچیک گفتم: _ همین که آرشام خوشحاله ولی برام کافیه... _ از کجا می دونی خوشحاله _ باید باشه دیگه... ولش کن کیارش مهم اینه که الان شما اینجایید... لبخند زد و سرش و برگردوند سمت پنجره و چیزی نگفت.... بدون اینکه بهشون بگم یکم بیشتر توی شهر چرخوندمشون ساعت 1 بود مامان ناهار درست کرده بود یک دور دور میدون آزادی و برج میلاد زدم و راه و کج کردم سمت خونه..... هیچی نمی گفتن و این برام خوب بود فقط شیدا گاهی اصواتی از سر تعجب سر می داد که باعث می شد لبخند بزنم در پارکینگ و با ریموت باز کردم و ماشین و بردم توی پارکینگ و با لبخند گفتم : _ خیلی خوش اومدید بفرمایید.. . @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره......