#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_240
کیارش برگشت سمتم و گفت:
_ اوضاع رو به راهه
خواستم لبخند بزنم اما به جاش یک پوزخند روی لبم جا خوش کرد کیارش و دوست داشتم اما الان که دیده بودمش یادآور آرشام بود و داغ دلم و تازه می کرد گفتم:
_ دارم سعی می کنم که رو به راه باشه اما بعد سه ماه هنوز هیچی تغییر نکرده...
_ فراموشی سخته..
_ هیچ وقت چیزی فراموش نمیشه از یک جایی آدم بی خیال میشه اما سخت ترین قسمت همه اینا تظاهر به خوب بودنه..
_ به خانواده ات گفتی؟!
_ نه.. نمی تونستم غرورش و جلوی پدر و مادرم خورد کنم گفتم بهم نمی خوردیم توافقی جدا شدیم...
قیافه اش توی هم شد و چیزی نگفت نمی خواستم ناراحت باشه با یک لبخند کوچیک گفتم:
_ همین که آرشام خوشحاله ولی برام کافیه...
_ از کجا می دونی خوشحاله
_ باید باشه دیگه... ولش کن کیارش مهم اینه که الان شما اینجایید...
لبخند زد و سرش و برگردوند سمت پنجره و چیزی نگفت....
بدون اینکه بهشون بگم یکم بیشتر توی شهر چرخوندمشون ساعت 1 بود مامان ناهار درست کرده بود یک دور دور میدون آزادی و برج میلاد زدم و راه و کج کردم سمت خونه.....
هیچی نمی گفتن و این برام خوب بود فقط شیدا گاهی اصواتی از سر تعجب سر می داد که باعث می شد لبخند بزنم در پارکینگ و با ریموت باز کردم و ماشین و بردم توی پارکینگ و با لبخند گفتم :
_ خیلی خوش اومدید بفرمایید.. .
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره......