_ امروز چیکاره ای؟! _ ما همیشه واسه شما بیکاریم چی شده _ کیارش و یادته؟؟ ساکت شد و جدی گفت : _ دوست آرشام؟! _ دوست آرشام نه دوست من _ خب یادمه چی شده؟! _ با خواهرش اومدن ایران می خوایم بریم بیرون میای؟؟ _ اره حتما میام کی می رید؟! _ ساعت 6 دیگه اینجا باش _ باشه می بینمت عزیزم کاری نداری _ نه می خوای روشا رو بیار _ نه تهران نیست با خانواده اش رفتن شهرستان خونه مادر بزرگش _ با لبخند گفتم : _ می گم چرا وقتت آزاده؟! نمی خوای رسمیش کنی؟! زد زیر خنده و گفت : _ اره دیگه پس فکر کردی چرا دارم باهاتون میام چرا قصدش و داریم قراره برگشتن بریم خواستگاری _ خیلی هم عالی کاری نداری؟! _ می بینمت خداحافظ... بدون خداحافظی قطع کردم اینم یکی دیگه از عادت های مزخرف از سر بی حوصلگی بعد آرشام.... ساعت 3 بود روی تختم دراز کشیدم تا یکم استراحت کنم از فردا باید میفتادم دنبال کارای ثبت نام دانشگاه یک هفته دیگه کلاسا شروع می شد همین الان هم برای ثبت نام دیر بود حوصله دانشگاه نداشتم اما نمی خواستم همش خونه باشم نمی خواستم از زندگی بیفتم... باید ادامه می دادم و به همه اولش هم خودم ثابت می کردم که می تونم بدون حضور آرشام زندگی کنم بدون فکرش اما نه..... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....