#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_247
سرم و برگردوندم سمتش بهش لبخند زدم و قدم هام و تند تر کردم تا رسیدم به شیدا باردیا و گفتم:
_ چجبرتونه شما به فک هاتون استراحت بدید بابا...
خندیدن. به کیارش نگاه کردم سرش توی گوشی بود.. گفتم برگردیم دیگه... اونام موافقت کردن.. قلبم باز داشت تیر می کشید.. دستم و گذاشتم روش و آروم مالش دادم... نمی دونستم چه مرگشه..برگشتیم پایین...
روی یک تخت نشستیم گفتم :
_ خب چی می خورید
بردیا: من دیزی
بقیه هم با دیزی موافقت کردن خودمم با اینکه خیلی دوست نداشتم ولی به خاطر جمع قبول کردم رفتم سفارش بدم جلوی پیشخوان شلوغ بود حدود 4 نفر جلوم بودن جلوم هم یک پسر درشت بود.. دستش و کرد توی جیبش که سوئیچش افتاد زمین کج شد برش داره یک لحظه نگاهمون توی هم گره خورد.. همون پسری بود که توی فرودگاه خورده بودم بهش سوعیج و برداشت و صاف شد برگشت سمتم و با لبخند گفت :
_ دوباره همدیگه رو ملاقات کردیم باعث افتخاره....
پوزخندی زدم و گفتم :
_ خب افتخار برای هرکس یک معنی میده دیدن دوباره شما خود عذاب آقا خود عذاب...
آروم خندید و گفت :
_ مشکلی دارید شما با من؟!
_ اصلا شما کی هستید که بخوام با شما مشکل داشته باشم...
2 نفر رفتن فقط یک نفر جلوش بود.. یک لبخند مکش مرگ ما زد و گفت :
_ من؟! من نیوان افخمی 28 سالمه فوق لیسانس....
پریدم وسط حرفش و با حرص گفتم :
_ من منظورم این نبود آقای محترم..
_ من منظور شما رو این طوری برداشت کردم
با حرص نگاهش کردم آروم خندید و برگشت سمت پیشخوان و سفارش و داد داشت می رفت برگشت سمتم و گفت:
_ از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدم امیدوارم باز هم و ببینم...
لبخندی زد و رفت...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....