سرم و برگردوندم سمتش بهش لبخند زدم و قدم هام و تند تر کردم تا رسیدم به شیدا باردیا و گفتم: _ چجبرتونه شما به فک هاتون استراحت بدید بابا... خندیدن. به کیارش نگاه کردم سرش توی گوشی بود.. گفتم برگردیم دیگه... اونام موافقت کردن.. قلبم باز داشت تیر می کشید.. دستم و گذاشتم روش و آروم مالش دادم... نمی دونستم چه مرگشه..برگشتیم پایین... روی یک تخت نشستیم گفتم : _ خب چی می خورید بردیا: من دیزی بقیه هم با دیزی موافقت کردن خودمم با اینکه خیلی دوست نداشتم ولی به خاطر جمع قبول کردم رفتم سفارش بدم جلوی پیشخوان شلوغ بود حدود 4 نفر جلوم بودن جلوم هم یک پسر درشت بود.. دستش و کرد توی جیبش که سوئیچش افتاد زمین کج شد برش داره یک لحظه نگاهمون توی هم گره خورد.. همون پسری بود که توی فرودگاه خورده بودم بهش سوعیج و برداشت و صاف شد برگشت سمتم و با لبخند گفت : _ دوباره همدیگه رو ملاقات کردیم باعث افتخاره.... پوزخندی زدم و گفتم : _ خب افتخار برای هرکس یک معنی میده دیدن دوباره شما خود عذاب آقا خود عذاب... آروم خندید و گفت : _ مشکلی دارید شما با من؟! _ اصلا شما کی هستید که بخوام با شما مشکل داشته باشم... 2 نفر رفتن فقط یک نفر جلوش بود.. یک لبخند مکش مرگ ما زد و گفت : _ من؟! من نیوان افخمی 28 سالمه فوق لیسانس.... پریدم وسط حرفش و با حرص گفتم : _ من منظورم این نبود آقای محترم.. _ من منظور شما رو این طوری برداشت کردم با حرص نگاهش کردم آروم خندید و برگشت سمت پیشخوان و سفارش و داد داشت می رفت برگشت سمتم و گفت: _ از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدم امیدوارم باز هم و ببینم... لبخندی زد و رفت... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....