ماشین و جلوی بیمارستان پارک کردم و بدو بدو راه افتادم سمت پذیرش داشتم از در می رفتم داخل یکی از اونور داست میومد بیرون محکم خوردم بهش سرم و آوردم بالا که معذرت خواهی کنم اما باز خشک شدم همون پسره توی فرودگاه و درکه بود اخم هام و کشیدم توی هم و با حرص جیغ زدم : _ بازم تو؟! . ای خدا من چه گیری کردم هرجا می رم تو باید باشی اهههه.. خواست چیزی بگه که زدمش کنار و گفتم : _ برو بابا... رفتم توی پذیرش شماره سامی و گرفتم سریع برداشت : _ بله آوین _ کجایی من تو پذیرشم.. _ بیا طبقه سوم راهروی سمت راست... گوشی و قطع کردم و رفتم سمت آسانسور طبقه 5 بود بی خیال شدم و از پله ها رفتم بالا رسیدم به راهرو سامی روی صندلی ها نشسته بود و خم شده بود و.سرش و گرفته بود بین دست هاش..رفتم طرفش کنارش نشستم سرش و بلند کرد چشم هاش قرمز بود گفتم: _ کی بردنش داخل؟! _ دوساعتی هست.. ممنون که اومدی _ برو بابا وظیفه است به کس دیگه زنگ نزدی؟! _ چرا به داداشش تا الان اینجا بود رفت یک چیزی بخره بیاره بخوریم.. اهانی گفتم و تکیه دادم به پشتی صندلی و سرم و چسبوندم به دیوار سنگی سرد بیمارستان عجیب بود و کم سابقه ولی واقعا خوابم میومد از یک طرف نگران نازگل بودم که زایمان پیش از موعد بلایی خدای نکرده سر خودش و بچش نیاد از طرف دیگه چشم هام باز نمی شد... یک صدایی شنیدم صدای یک مرد یک صدای آشنا.. _ بیا سامیار بگیر این و بخور ضعف نکنی... توی خواب و بیداری بودم حس کردم توهم زدم ولی توهم نبود چشم هام و باز کردم و مثل جت از جام پریدم و خیره شدم به پسره... اونم با تعجب نگاهم می کرد... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....