#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_251
ماشین و جلوی بیمارستان پارک کردم و بدو بدو راه افتادم سمت پذیرش داشتم از در می رفتم داخل یکی از اونور داست میومد بیرون محکم خوردم بهش سرم و آوردم بالا که معذرت خواهی کنم اما باز خشک شدم همون پسره توی فرودگاه و درکه بود اخم هام و کشیدم توی هم و با حرص جیغ زدم :
_ بازم تو؟! . ای خدا من چه گیری کردم هرجا می رم تو باید باشی اهههه..
خواست چیزی بگه که زدمش کنار و گفتم :
_ برو بابا...
رفتم توی پذیرش شماره سامی و گرفتم سریع برداشت :
_ بله آوین
_ کجایی من تو پذیرشم..
_ بیا طبقه سوم راهروی سمت راست...
گوشی و قطع کردم و رفتم سمت آسانسور طبقه 5 بود بی خیال شدم و از پله ها رفتم بالا رسیدم به راهرو سامی روی صندلی ها نشسته بود و خم شده بود و.سرش و گرفته بود بین دست هاش..رفتم طرفش کنارش نشستم سرش و بلند کرد چشم هاش قرمز بود گفتم:
_ کی بردنش داخل؟!
_ دوساعتی هست.. ممنون که اومدی
_ برو بابا وظیفه است به کس دیگه زنگ نزدی؟!
_ چرا به داداشش تا الان اینجا بود رفت یک چیزی بخره بیاره بخوریم..
اهانی گفتم و تکیه دادم به پشتی صندلی و سرم و چسبوندم به دیوار سنگی سرد بیمارستان عجیب بود و کم سابقه ولی واقعا خوابم میومد از یک طرف نگران نازگل بودم که زایمان پیش از موعد بلایی خدای نکرده سر خودش و بچش نیاد از طرف دیگه چشم هام باز نمی شد... یک صدایی شنیدم صدای یک مرد یک صدای آشنا..
_ بیا سامیار بگیر این و بخور ضعف نکنی...
توی خواب و بیداری بودم حس کردم توهم زدم ولی توهم نبود چشم هام و باز کردم و مثل جت از جام پریدم و خیره شدم به پسره... اونم با تعجب نگاهم می کرد...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....