يادمه يه‌روز كه از خواب پا شدم فهميدم يه تار موی سفيد تو سرم در اومده. عصرش كه با هم بوديم و تو داشتی طبق معمول با چشمات چشمامو اذيت می‌كردی با خنده گفتم: تو چی از جون من می‌خوای!؟ نگا موهام داره سفيد مي‌شه از دستت! از اون‌روز به بعد جات هم تو دلم بود هم رو سرم! هر وقت دل‌تنگ‌ت می‌شدم می‌رفتم جلوی آيینه و زل می‌زدم به اون يه تار موی سفيد...! روزا و شب گذشتن و من گم‌ات كردم. اما هنوز اون يه تار مو وسط سرم‌ـه! هرروز كه از خواب پامی‌شم قبل از اينكه جلوی آيینه برم دعا می‌كنم تار موی سفيد جديدی اضافه نشده باشه! می‌ترسم... خيلی می‌ترسم. می‌ترسم موهام سفيد شه، اونجا هم گم‌ات كنم...!