#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_23
با سردرد از خواب بیدار شدم ساعت 4بود
دیشب اینقدر گریه کرده بودم که چشام باز نمیشد و حدودا فقط 4ساعت خوابیده بودم
از تخت اومدم بیرون سریع لباسایی که از دیشب آماده گذاشته بودمو پوشیدم شلوار راسته مشکی با کت مشکلی و یه بلوز سفید ساده زیرش با یه شال مشکی و کفش پاشنه ده سانتی مشکی ساده لباس جوری پوشیدم که اگر خواستم اونور حجابمو بردارم اوکی باشه چمدونمو برداشتم و انگار که برای آخرین بار به همه جای اتاقم نگاه کردم کاش بشه دوباره ببینمش از اتاقم زدم بیرون به زود و بدون صدا چمدونمو از پله ها بردم پایین نشستم روی مبل حدود 4و نیم بود که گوشیم زنگ خورد ریجت کردمو و به همه جای خونه نگاه کردمو رفتم بیرون هامون از ماشین پیاده شد و با لبخند سلام کرد جنی شده اینم سر صبح خیلی بی حال سری براش تکون دادمو سوار ماشین شدم و سرمو تکیه دادم به شیشه
دوباره میدیدم این شهر کثیفو؟!
تا خونه آنیل همه جای شهر و دیدم حتی جاهایی که هرروز توی مسیرم بود ولی اصلا تا حالا ندیده بودمو بهشون دقت نکرده بودم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد به جز چند جمله
_ شماره سیم کارتی که بهت میدنو برای داییت پیامک کن و باهاش اصلا تماسی با ایران نگیر خبری شد با سیمکارت خودت به شماره ای که بهت دادن بهشون خبر بده تمام قرار ها مهمونی ها دخترهایی که میفروشن به کی و کجا همه رو بهشون خبر بده
_ باشه
بلاخره رسیدیم جلوی قصرش پیاده شد زنگو زد تقریبا چند دقیقه بعد دروازه باز شد اومد سوار شد و ماشینو برد داخل پیاده شدیم چمدونمو از صندوق عقب درآورد و با چمدون خودش دنبالش کشید و رفتیم داخل سیاوش درو باز کرد سلام کرد براش سری تکون دادمو رفتم داخل هامون هم پشت سرم اومد همه اومده بودن جلوی پامون بلند شدن سر چرخوندم ولی آنیل نبود هامون چمدون و کنار بقیه چمدونا گذاشت و رفتیم نشستیم
همه خوابالو بودم شایان سرشو گذاشته بود روی دستش که روی دسته مبل بود و چشماشو بسه بود و موهاش ریخته بود توی پیشونیش
آنا خیلی معصوم صورتشو جمع کرده بود و همونجوری نشسته چشاش باز و بسته میشد و چرت میزد بقیه هم باهم مشغول بودن
بعد تقریبا ۱۰ دقیقه آنیل از پله ها اومد پایین کت شلوار مشکی و پیراهن سفید پوشیده بود عه ست کردیم ... خب به قبرم/: چقدرم خوشم میاد ازش مرموز آقا ...
به همه سلام کرد و راه افتاد به سمت پشت خونه بقیه هم دنبالش راه افتادیم همونطور که میرفت گفت:
_ سیاوش و خشایار سودا باهم بیان
شایان و آنا و هامون هم باهم پناه با من میاد
سریع تر سوار شید تا بیشتر از این دیر نشه
راهش میخورد به پارکینگ که ماشین هم توش بود همه رفتن سوار شدن من سرجام هموجوری ایستاده بودم چرا من باید با این برم؟! خب با هامون میرم ای بابا هرچند خیلی هم بدم نمیومد سر از کارش دربیارم هامون هم هیچی نگفت حتما خبر داشت پس سریع رفتمو سوار فراری مشکیش شدم چند دقیقه بعد از خونه خارج شدیم و دیگه ماشین های دیگه رو ندیدم انگار هرکسی از یه مسیری رفت
...
نویسنده:یاس
ادامه داره....