اتاق بزرگ بود تقریبا یه میز گرد چرمی با یه دست مبل چرمی وسط اتاق بود و یه بار گوشه اتاق که یخچال و اینا داشت آنیل رفت سمتش منم دنبالش رفتم _ اینجا همه چی هست _ ممنون سری تکون دادو رفت بیرون در یخچالو باز کردن پر پر بود یه ساندویچ برداشتمو روی مبل نشستمو خوردم بلند شدمو رفتم بیرون رفتم تو اتاقم شالمو برداشتمو موهامو باز کردم فعلا بلندیش دست و پا گیرم نبود عاشق اینم بودم که موهام تو باد تکون بخوره با یه گیره کوچیک جلوشو دادم بالا تا توی صورتم نباشه ضد آفتاب زدم و یکم آرایش کردم کفشمو هم بایه صندل راحت عوض کردم یهو متوجه شدم صدای داد و بیداد از پایین میاد سریع وسایلمو جمع کردمو و رفتم پایین خشایار و سیاوش دم یه دریچه ایستاده بودنو داشتن داد میزدن _ نمی فهمی زنیکه میگم همینه که هست بمیری هم توفیری نداره رفتم جلو یقه سیاوشو گرفتمو کشیدمش عقب چون شل کرده بود سریع اومد عقب با اخم نگاهش کردمو گفتم: _ چه خبره _ هیچی خوشگل خانوم شما خودتو ناراحت نکن ما... چنان زدم توی گوشش که خفه شد دستم داشت می‌شکست اه برگشتم سمت در همه دخترا داشتن نگاهمون می کردن انگشت اشارهمو به نشونه تهدید گرفتم سمتشو گفتم: _ دفعه آخرت باشه با من اینطوری صحبت میکنی دفعه آخرمه باهات اینقدر نرم برخورد میکنم هیچی نمی گفت ولی خشم از چشاش معلوم بود خشایارم بدجور اخماش توی هم بود برگشتم سمتشو گفتم: _ چی شده؟ _ نق می زنن میگن سردمونه هوا واقعا سرد نبود ولی خب رفتم توی دریچه سیاوش سریع گفت: _ نرو پناه خطرناکن برگشتم جلوش ایستادمو گفتم: _ پناه؟ از کی پسر خاله شدی من خبر ندارم بهتره دهنتو ببندی رفتم داخل زیر دریایی پنجره های کوچیک داشت که میشد داخل دریا خیلی خوشگل بود ولی اتاق به شدت نمور و داغون بود و هواش نسبت به هوای بیرون خیلی سردتر بود همه شون ترسیده بودن اینطوری فایده نداشت کارمون دو برابر میشد فقط به خاطر رام کردن اینا به تک تکشون نگاه کردم بین ۲۰ تا ۳۰ سال بودن نویسنده:یاس ادامه داره...‌