#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_30
با دیدن یه لیوان آبمیوه سرمو آوردم بالا آنا بود با لبخند تشکری کردمو گرفتم
_ منم اوایل خیلی دلم می خواست بهشون کمک کنم ولی خب کم کم اینقدر دیدم که برام عادی شد...
دختر خوبی بود ولی آنیل گفته بود میتونی بهش اعتماد کنی شاید می خواست راحت حرفامو بهش بزنم تا از کارم سر در بیاره خندیدمو گفتم:
_ من نمی خوام بهشون کمک کنم همه با میل و خواسته خودشون اینجان همه شون از عواقب کارشون خبر داشتن
_ پس برای چی بهشون میرسی
_ اگه باهاشون راه نیایم باید یه انرژی مضاعفی بذاریم برای رام کردنشون ولی اینجوری خودشون هرکاری که بخوایم برامون انجام میدن
_ وااااااو خیلی هوشمندانه بود
_ مرسی
با لبخند ازم دور شد بی شک جاسوس آنیل بود هرچند خودمم می تونستم ازش برای درآوردن آمار آنیل استفاده کنم
باد توی موهام می پیچید و گردنمو قلقلک میداد هوا دیگه داشت تاریک میشد بچه ها روی کشتی بودن و بگو بخند میکردن هامون هنوز خواب بود حوصلم سر رفته بود رفتم بالا از توی اتاقم کتابمو برداشتمو داشتم میرفتم پایین که توراهرو آنیلو دیدم راهروش مثل قطار بود تنگ بود و دونفر نمی تونستن همزمان رد بشن
جلوی هم ایستاده بودیمو هیچکدوم قصد کنار رفتن نداشتیم یه ابروشو انداخت بالا و با خنده گفت:
_ نمیری کنار؟
_ نچ شما برو کنار
_ مجبورم نکن تا فردا صبح همین جا نگهت دارم
فاصله مون به اندازه یه نصف قدمم نبود
_ اگه قرار نیست بری کنار اشکالی نداره
آروم خندید منم لبخند زدم خنده هایش مهربون بود
_ چون کار دارم ایندفعه رو ارفاق میکنم
یکم خودشو کج کرد و از کنارم زد شد ولی باز یکم از قصد بهم تنه زد خندم گرفته بود بدون اینکه به عقب نگاه کنم با قدم های بلند و لب خندون رفتم روی عرشه
حداقل تو این شرایط بد این پسر به ظاهر بد خوب بود...
نویسنده:یاس
ادامه داره...