سال‌ها فکر می‌کردم ما دست‌هایی بدون احتمالِ گرفتنیم. اجسامِ سردی که حرکت مُدَوَر‌شان حول "هیچ"، تکاپوی مضحکی را رقم می‌زند. سال‌ها نگاه می‌کردم که ببینم. هیچ را، نبودن را، ندیدن را، نخواستن را؛ همه‌ی مصدرهای نفی را. که کز کنم گوشه‌ی "هیچ‌کجا" و فکر کنم به "هیچ‌چیز" سال‌ها خاک می‌خوردم میان خودم، بی‌آن‌که رغبتم به سکون و سکوت کم شده باشد. من سال‌ها شانه‌هایم را برای کبوترانی که "هیچ‌گاه" نمی‌آیند آماده می‌کردم؛ ماهی‌های مرده را در آینه می‌شمردم و خورشید را فوت می‌کردم و درگنجه می‌گذاشتم تا نمیرد... چه ایمان موهومی! من سال‌ها به خلاصه‌ی ابرها در صندوقچه‌ی کوچکم خو گرفته بودم؛ تا آن‌که دستی از نورگیر کوچکِ دیوار تکان خورد و گفت: "سلام...!" - نگین کاوسی