#سلام_بر_ابراهیم 🕊
#قسمــت75
شهرك المهدی
چند روزی گذشت. ديدم اينها اهل نماز نيستند!
تا اينكه يك روز با آنها صحبت كردم. بندگان خدا آدمهای خيلى سادهای
بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده
بودند جبهه.
از طرفی خودشــان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. من هم بعد از
ياد دادن وضو، يكى از بچهها را صدا زدم و گفتم: اين آقا پيشنماز شما، هر
كارى كرد شما هم انجام بديد.
من هم كنار شــما ميايستم و بلندبلند ذكرهای نماز را تكرار ميكنم تا ياد
بگيريد.
ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نميتوانست جلوی خندهاش را بگيرد. چند
دقيقه بعد ادامه داد:
در ركعت اول، وســط خواندن حمد، امام جماعت شــروع كرد سرش را
خاراندن، يكدفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!!
خيلــی خندهام گرفت امــا خودم را كنترل كردم. اما درســجده، وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد
پيش نماز به ســمت چپ خم شــد كه مهرش را بردارد. يكدفعه ديدم همه
آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند!
اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده!
راوی:علی مقدم، حسين جهانبخش
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜
●➼┅═❧═┅┅───┄
با
#کانال_کمیل همراه باشید 🌹
⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱
@canale_komail