ساعت دو نیمه شب سراسیمه وارد سوله شدم دیدم محمد با چشمانی خون‌گرفته در حال باز کردن بند پوتین‌ها برای استراحت است. گفتم: در نیاور! یکی از خطوط پدافندی مهمات خواسته.... سریع بند پوتین‌ها را بست و با مهمات به راه افتاد. بعدا فهمیدم سه شبانه‌روز نخوابیده، پس از آن هم سه شبانه‌روز بیشتر بین ما نبود. راوی: سلیمانی💔 🌱 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail