| فکرش را نمی کردم آنچه که می خواستم بنویسم، اینی باشد که در حال حاضر می نویسم! 🔹اخبار لحظه به لحظه توسط بچه ها گزارش می‌شد،گوشی ها مدام زنگ می‌خوردند، چاره‌ای جز آرام کردن‌شان با گفتن اینکه "خوب هستیم،نگران نباشید" نداشتیم. با اینکه فقط صدای انفجار و آژیر هول انگیز آمبولانس را شنیده بودم، خیلی مضطرب بودم، بیشتر نگران بچه‌هایی که اسامی آنها بلند در راهروها خوانده می‌شد، اما پاسخی از سوی کسی دریافت نمی‌شد. خیلی سوت و‌ کور بود، اصلا کرمان به این موضوع شهرت دارد! 🔹اتوبوس‌مان خیلی تأخیر کرد، ما آخرین اتوبوسی بودیم که به سمت گلزار حرکت کردیم. در حال و هوای خود سیر می‌کردم که نگاهم به پنجره افتاد، نزدیک گلزار بودیم. به یک‌باره جا خوردم! اصلا فکر نمی‌کردم به این زودی برسیم. یادم می‌آید که پارسال مسافت بیشتری را طی کردیم، نمی‌دانم شاید حسم اشتباه بود.. 🖋 خبرنگار بعثنا؛ الهه ملائی 🖇جهت دسترسی به ادامه مطالب، وارد لینک زیر شوید: https://bdf.cfu.ac.ir/fa/258833 ▫️بعثنا؛ صدایی از و برای دانشجومعلّم @boesna_news