اومد و نشست کنارم .. با یه ذوق بچه گانه ای گفت: قرار شده یه ، یه هفته ای برم مشهد واسه دوره .. با تعجب پرسیدم ..تنها؟! گفت: نه خانوم گلم .. مگه میشه بدون شما برم ..؟ نه خدااایی...جااان من...؟! اصلا بدون شماها بهم خوش میگذره ..؟ اگه خدا بخواد و آقا بطلبه... با هم میریم .. کلی ذوق کردم... هیچ وقت واسه رفتن به مشهد مثل این بار خوشحال نبود... از وقتی که عقد کرده بودیم تقریبا هر سال توفیق زیارت آقا نصیبمون شده بود .. چون آغاز زندگی مشترکمون از مشهد بود و خیلی ساده .. خاطرات قشنگی اینجا داشتیم .. آقا هم هر سال میطلبیدمون ماهم میرفتیم پابوسشون .. آقا مهدی همیشه میگفت : هر چی تو زندگی داریم از برکت وجود امام رضاست .. صبحا میرفت به محل مأموریتش ظهرا که برمیگشت .. اکثرا غذایی که بهشون میدادنو نمیخورد و می آورد خونه .. میگفتم: آخه تو خسته و گرسنه از صبح سرکاری غذاتو هم نگه میداری تا اینجا ضعف میکنی که عزیزم .. میگفت: نمیتونم بدون شما چیزی بخورم ، دلم میخواد سر سفره دور هم باشیم .. و البته دست پخت خانوم گلمو بخورم :)) همیشه خونواده دوستی و محبتشو تو عمل نشون میداد . پ.ن: خاطره ای از همسر شهید مهدی‌خراسانی انشاءالله همه مون تو عمل اینطور باشیم که خیلی زندگی زیباتر میشه و امام رضا خیلی میپسنده اینطور :)🌱 🟢@chaaykhanehemamrez