🍁🌼 بعد مدت‌ها دیدمش. هرچه نزدیک‌تر شدم، هرچه عمیق‌تر نگاه کردم، برق شوقِ همیشه را میان چشمانش نیافتم. شانه‌هاش سنگین بود و روانش خسته... حرف می‌زد و حباب‌های کهنه‌ی اندوه، میان رگ‌های من متلاشی می‌شد. حرف می‌زد و بغض می‌کرد، حرف می‌زد و بغض می‌کردم و مدام و بدون اراده نزدیک می‌شدم و در آغوشش می‌گرفتم. انگار تنها کاری که از دستم بر می‌آمد همین بود و به افراط، آن را تکرار می‌کردم، چون دلم برای برق اشتیاق گریخته از نگاهش تنگ شده بود، چون دوستش داشتم، چون طاقت تماشای اندوهِ عزیزم را نداشتم. غمگین بودم که شاد نمی‌بینمش، که روزگار دارد چه می‌کند با آدم‌ها؟ تمام اندوخته‌ی آغوشم را برایش گذاشتم و بازگشتم و حالا بهت‌زده و غمگین و بی‌آغوش کنج خلوتم نشسته‌ام و دارم فکر می‌کنم چه می‌شد اگر آدمی اندوهی نداشت؟ یا به هرکس، به قدر طاقتش، سهم کوچکی از اندوه می‌رسید؟ ‌ ┄┅┅┄┄┅✶🌸✶┄┅┄┅┄ @chadorbesarha