💫 فــرشــتــه‌ها 💫
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 جواهر چپ و راست میرفت میگفت از وقتی طلاق گرفتی این خونه روی خوش نگرفته حالام بی سرپناه
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 جواهر با کل و شادی دستم‌ رو گرفت و برد بالای مجلس نشوند توی مسیر بهش گفتم جواهر بد کردی باهام منم جای دخترت بودم حاضر میشدی بدی به پسرعموت؟؟نیشگونی از بازوم گرفت و گفت لال شو دختره ی نحس .... این آخرین حرفی بود که اونشب از جواهر شنیدم.... اون مرد ۳۵ساله که حالا فهمیدم اسمش ابراهیمه دستم رو گرفت حلقه رو انداخت توی دستم حالم بد شد عوق زدم ،از چشمش دور نموند ... از ترس نگاه تندی که بهم انداخت از ترس هری دلم ریخت.... مراسم به آخراش رسیده بود و مادرشوهرم از مهمونا تشکر کرد و بردمون توی اتاق ، با نیش و کنایه بهم گفت اینهمه پسر بزرگ کردیم که شب عروسیش منتظر دستمال نباشیم... و اونجا شروع تو سری خوردنم به خاطر مطلقه بودنم بود.... به اجبار رفتم توی اتاق نشستم و منتظر ابراهیم موندم توی دلم دعا میکردم به خاطر عوقی که ازش زدم منو ببخشه و به دل نگرفته باشه سرم خالی کنه، وقتی با بی توجهیش روبرو شدم خداروشکر کردم که حداقل نمیخواد کتکم بزنه ، نیمه های شب بود که دیدم‌ابراهیم بیداره و داره نگام میکنه ...زنش بودم ولی فقط شرعی،دلی که زنش نبودم... عرق سردی نشست روی پیشونیم که نکنه میخواد بلایی سرم بیاره ... نزدیکتر شد و با صدای خیلی بمی گفت چند سالته دختر؟ به زور زبون باز کردم و گفتم‌۱۷سالمه ... نیشخندی زد و گفت به خاطر سنم پس بهم عوق زدی آره؟اصلا میدونی چرا اینجایی!؟. برای اینکه مادرشوهرت به زنم ثابت کنه اجاق من نیست که کوره ،اجاق خودش کوره.... اون لحظه تازه فهمیده بودم که توی اون خونه علاوه بر مادرشوهر ،هوو هم دارم.... 💛🧡❤