در بازی زندگی
یاد میگیری
اعتماد به حرفهای قشنگ بدون پشتوانه
مثل آویختن به طنابی پوسیده ست
یاد میگیری
نزدیکترینها به تو گاهی میتوانند دورترین باشند
که باید آنقدر از خودت برای روز مبادا پسانداز داشته باشی
بتوانی یک روزی تمامت را بغل کنی و راه بیفتی و بروی و در جایی که شنیده و فهمیده نمیشوی نمانی
یاد میگیری
دیوار خوب ست
سایه درخت مطلوب ست
اما هیچ تکیهگاهی ابدی نیست
یاد میگیری
بره نباشی که گرگ میشوند به جانت
که چگونه چینی احساست را بند بزنی و
خیاط خوبی شوی برای دلت
امید را هر شب به جا رختی تردید بیاویزی و
صبح به تن کنی
تا نشکنی و برای خودت بمانی
یاد میگیری
کم کم خودت را دوست داشته باشی
که سرمایه گرانبهای هر آدمی
تنها خودش هست...
✍لیلا هژیر
.