ادامه خاطره عملیات کربلای چهار، قسمت نهم:........ صحنه بسیار عجیب و غیر قابل باوری پیش آمده بود،باورم نمیشد،ازسرستون برادر صفري تا مسعود استكي و دسته يك گروهان، همه به آرامی در نیزارها، خوابيده بودند!! با تعجب به جلو رفتم،براتعلی صفري سرش را بلند كرد و گفت: سيد! انگار خودي ها بطرف ما شلیک کردند!!! خودی بودند؟! ستون گروهان را نگه داشتم،به جلو حرکت کردم ، محمود بيدرام؛محمدرضا شيرزادي واحمدرضا همتيار هم پشت سرمن به جلو آمدند، اسلحه من روی دوشم بود، آخرين نيزارها را با دو دستانم به عقب زدم، خدای من! چقدر نيرو پائين خاكريز بطرف نيزارها، منتظر ايستاده اند!! فاصله ما با آنها بیشتر از ٢٠ متر نبود،به محض دیدن من، با دستانشان در حالي كه چفيه های سفید دور گردن! و پيشاني بند قرمز به پیشانی های خود بسته بودند! به من اشاره کردند که بیا،بیا بیا جلو،آنها هیچ حرفی نمیزدند فقط دستهای خود را به نشانه جلو رفتن ما، تکان میدادند،همه آنها با تيربار؛آرپي جي و كلاش آماده ایستاده بودند، خوب نگاه كردم مانند خودم سياه!! اما سبيل هاي گلفتی داشتند! دقت كردم همه آنها عراقي بودند! همانطور که جلوی آنها ایستاده بودم سر خود را بطرف ستون گروهان برگردانده و بلند فرياد زدم: بچه ها اينها عراقي هستند، هنوز كلامم تمام نشده بود؛ تیراندازی و رگبارها از طرف عراقی ها، شروع شد سه تير به ران پاي راست ويك تير به گردنم اصابت در داخل سرم گردش و ناگهان از دهنم گلوله اي خارج شد،روی زمين و داخل نیزارها افتادم..........