ادامه خاطره عملیات کربلای چهار، قسمت دهم:......... چشمانم بسته شد؛ديگر؛حركتي نداشتم!فقط صداها را می شنیدم، اولين كسي كه بالاي سرم حاضر شد،دائی محمود، محمود بیدرام بود؛فرياد زد:بچه ها!سيد شهيد شد؛خم شد و محكم بوسه اي بر پيشاني من زد،یاد ماچ و بوسه های عمو یدالله محله افتادم! دائی محمود گفت: سید التماس دعا، و ناراحت از کنارم بلند شد؛ احمدرضا همتيار بي سيم چي گروهان آمد، كنار من در نيزارها نشست؛ بلند ميگفت:سيد اشهد بخوان! به دلیل پاره شدن زبان،رفتن لثه جلو و شکسته شدن دندان ها،من اصلا قادر به صحبت كردن نبودم،خون در تمام دهانم جمع شده بود،احساس خفگی به من دست داده بود،دیگر نميتوانستم حرفي بزنم، تكاني بخورم یا عکس العملی از خود نشان دهم ؛برادر همتيار خودش برايم اشهد خواند!! در همين لحظه شهيد ماشاءا...إبراهيمي خودش را به جلو ستون رساند! به بچه ها گفت:چه خبر شده؟ بچه ها جواب دادند:استكي و موسوي شهيد شدند! شهید ابراهیمی بلافاصله نیروها را به عقب هدایت کرد،در اين موقع عراقي ها به داخل نيزارها،هجوم آوردند،با آمدن عراقی ها، بچه ها،مجبور شدند به عقب بروند،لحظه بسيار حساسی بود،عراقي ها با وارد شدن در داخل نیزارها،شروع به زدن تير خلاص به بچه هائی که در آنجا افتاده بودند، كردند؛اما نميدانم چرا تیر خلاص بطرف من شلیک نکردند! مجدد عراقيها نيزارها را ترك كردند، من بی حرکت روی زمین باتلاقی جزیره ام الرصاص راحت خوابیده بودم،فقط گوش سمت راستم خوب كار ميكرد و می توانستم صداهای اطراف را به خوبی بشنوم،بدنم دیگر قادر به حرکت نبود، نميدانم چقدر در نيزارها ماندم صداي درگيري و تير وتيراندازيها را به خوبی می شنیدم، احساس بسیار خوبي داشتم تابحال اینقدر راحت نخوابیده بودم،هیچ دردی در بدنم احساس نمیشد،خون راه گلویم را بسته بود،حتی قادر به تکان دادن سر هم نبودم! انگار ناراحتی در وجودم نبود!! مدتي گذشت،از داخل نيزارها صداهائي شنيده ميشد،چندنفري داشتند به من نزديك ميشدند دقت كردم، فارسي صحبت ميكردند بيشتر توجه كردم صداي بچه هاي خودي به گوش میرسید،بله صداي محمد كشاني،شهيد صفرعلي شيرزادي ؛محمدباقر صفاری نیا و شهيد سيد اكبر ميريان بود؛حاج ناصر فرمانده گردان روی بی سیم گروهان به برادر مهدی حاتمی سفارش کرده بود،هر طور شده سید را به عقب منتقل یا حداقل وسایل داخل جیب م را خالی و با خود به عقب بیآورند،بنابراین چند نفر از نیروهای زبده و قدیمی گردان و گروهان خود را مجدد به جلو رسانده بودند، كالک عمليات در جيب بلیز من قرار داشت، اگر عراقيها خوب دقت ميكردند متوجه ميشدند من فرمانده اين نيروها هستم؛كالک، قطب نما،كلت منور، بليز سبز سپاه!! برادرمحمد كشاني نيم خيز بالاي سرم آمد،من فقط از صدا او را شناختم، بچه ها تمام وسايل داخل جيبم را خالي و به ساعت،انگشتر،و حتي جانماز و مهر داخل جیبم هم رحم نكرده بودند! فقط پلاكم را از گردنم باز نکرده بودند، يواش يواش ميخاستند بروند؛ ناگهان ابروي چشم راستم شروع به تكان خوردن كرد،برادر محمد کشانی آهسته فرياد زد: بچه ها سيد زنده است! ابروی او تکان میخورد.........