سفری رفته بودیم به پایتخت ایران.... پیرمرد مهربان و دلشکسته ای دیدم. باهم کمی حرف زدیم...... از دلتنگی ها و تنهایی هایش گفت اشکم سرازیر شد. گفتم فرزندان لبخندی زد و پایین را نگاه کرد. فهمیدم آن همه زحمت تنهایی را بی جواب گذاشتند و او خیلی تنهاست. گفتم چرا ازدواج نکردید!؟ گفت اولش که همسرم فوت کرد، هر چه بچه ها التماسم کردند. گفتم نه فکر کردم خبری است در تنهایی و بزرگ کردن بچه ها و به اشتباه ماندن پای کسی که دیگر نیست........ من در تمام داستانش گریه کردم برای تنهاییش. به یاد خانمی افتادم که همسرش فوت کرد و کلی ثروت برایش به جا گذاشته بود ولی آن همه ثروت ذره ای در خودش آرامش نداشت و همدم میخواست نه پول . ولی متهم به تنهایی بود.... مردان بی تعهد بودند و جامعه ی زخم زبان زن و خودش را فدای هیچ کرد و فقط گریه....... با خودم گفتم اگر حرکت چندهمسری اینقدر بزرگ میشد و جا برای حرف زدن می‌داشت نه اینکه در پنهانی ترین جاها حبس شود.... این آدم ها الان متهم به تنهایی نمی‌بودند. شاید زن ها تنهایی را یاد گرفتند و مجرد ها بی تعهدی را.... و مردان متاهل که متهم به هوای نفس هستند; تنها ; از ادامه دادن راه ، در این مسیر سخت و سنگین و نمی‌دانند که چگونه آدم ها را همراه خود کنند😔😭 @chand_hamsari_b_revayate_yek_zan