اگر میخوای همونی بشی که خدا میخواد و اخلاقت شبیه یه مومن واقعی بشه، حتما اینو بخون🧡🌱 در قالب داستانه اما پُر از نکته‌های طلایی برای خالص شدن و عاقبت‌بخیری! قسمت هشتم | ورزش باستانی جمعی از دوستانِ شهید تعریف می‌کنن👇🏻 اوايل دوران دبيرستان بود كه ابراهيم با ورزش باستانی آشنا شد. او شب‌ها به زورخانه حاج حسن می‌رفت. حاج حسنِ توكل، معروف به حاج حسن نجار، عارفی وارسته بود. او زورخانه‌ای نزديک دبيرستان ابوريحان داشت. ابراهيم هم يكی از ورزشكاران اين محيط ورزشی و معنوی شد. حاج حسن، ورزش را با يک يا چند آيه قرآن شروع می‌كرد، سپس حديثی می‌گفت و ترجمه می‌كرد. بيشتر شب‌ها ابراهيم را می‌فرستاد وسط گود، او هم در یک دور و ورزش، معمولا یک سوره قرآن، دعای توسل و یا اشعاری در مورد اهل بيت می‌خواند و به اين ترتيب به مُرشد هم كمک می‌كرد. از جمله كارهای مهم در اين مجموعه اين بود كه هر زمان ورزش بچه‌ها به اذان مغرب می‌رسيد، بچه‌ها ورزش را قطع می‌كردند و داخل همان گودِ زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت می‌خواندند. به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درسِ ايمان و اخلاق را در كنار ورزش به جوان‌ها می‌آموخت. فراموش نمی‌کنم، يک‌بار بچه‌ها پس از ورزش در حال پوشيدن لباس و مشغول خداحافظی بودند؛ يک‌باره مردی سَراسيمه وارد شد! بچه خردسالی را نيز در بغل داشت! با رنگی پريده و با صدایی لرزان گفت: حاج حسن كمكم كن. بچه‌ام مريضه، دكترا جوابش كردند، داره از دستم ميره. نََفَس شما حقه، توروخدا دعا كنيد. توروخدا... بعد شروع به گريه كرد. ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيایید توی گود! خودش هم آمد وسط گود. آن شب ابراهيم در يک دور ورزش، دعای توسل را با بچه.ها زمزمه كرد، بعد هم از سوزِ دل برای آن كودک دعا كرد.. آن مرد هم با بچه‌اش در گوشه‌ای نشسته بود و گريه می‌كرد.. دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه‌ها روز جمعه ناهار دعوت شديد! با تعجب پرسيدم: كجا؟ گفت: بنده خدایی كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد ادامه داد: الحمدلله مشكل بچه‌اش برطرف شده، دكتر هم گفته بچه‌ات خوب شده؛ برای همين ناهار دعوت كرده. برگشتم و ابراهيم را نگاه کردم، مثل کسی که چيزی نشنيده، آماده رفتن می‌شد. اما من شَک نداشتم، دعای توسلی‌ که ابراهيم با آن شور و حال عجيب خواند کارِ خودش را کرده. بارها می‌ديدم ابراهيم با بچه‌هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دينی بودند رفيق می‌شد، آنها را جذب ورزش می‌کرد و به مرور به مسجد و هيئت می‌كشاند. يکی از آنها خيلی از بقيه بدتر بود. هميشه از خوردنِ مشروب و کارهای خلافش می‌گفت! اصلا چيزی از دين نمی‌دانست؛ نه نماز و نه روزه! به هيچ چيز هم اهميت نمی‌داد. حتی می‌گفت: تا حالا هيچ جلسه مذهبی يا هيئت نرفته‌ام. به ابراهيم گفتم: آقا اِبرام اينها کی هستند دنبال خودت میاری؟ با تعجب پرسيد: چطور، چیشده؟ 🔸ادامه دارد...