بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت شصت و دوم» 🔺مرخّصید ... پدرتون منتظرتون هستن! ما را از هم جدا کردند. من را به یک اتاق بردند و ماهدخت را هم به یک اتاق؛ خیلی یک جوری بود. دلم می‌خواست هر چه زودتر با بابام و خانواده‌ام حرف بزنم، امّا نمی‌شد. دو تا مرد آمدند روبه‌رویم نشستند. یک میز بود و دو تا صندلی آن طرف و یک صندلی هم این طرف. شروع کردند و از من سؤال کردند. چیزی حدود چهار ساعت، شاید هم از چهار ساعت بیش‌تر سؤال کردند. در مورد همه‌چیز از من پرسیدند. اصلاً بگذارید اقرار کنم که هسته اوّلیّه رمانی که دارید می‌خوانید، همان سی چهل صفحه‌ای بود که در طول آن چهار پنج ساعت نوشتم. از وقتی مرا دزدیدند تا وقتی که در فرودگاه کابل حالم بد شد و سرگیجه و ضعف به من دست داد؛ یعنی دقیقاً تا همین‌جای داستان که با آب و تاب و تحقیقات بیش‌تر برایتان تعریف کردم. لطفاً یک لحظه استپ! از اینجای داستان تا آخر، با محدودیّت منابع و معذوریّت‌های خاصّ خودمان مواجه هستیم و نمی‌توانم مثل قسمت‌های قبل با جزئیّات بیان کنم. دقیقاً مثل بقیّه آثار که در چند جای داستان از مخاطبین معذرت‌خواهی کردم با اینکه روایت ماضیه را در حال طرح و شرح بودم، امّا اینجا معذوریّت‌ها و محدودیّت‌هایمان بیش‌تر است. چرا که متأسّفانه پیش‌بینی می‌شود ظرف یک سال و نیم آینده، افغانستان و مخصوصاً مناطقی که قرار است داستان از آنجا روایت شود، دست خوش تحوّلات بزرگ و دردآور میان مدّت شود؛ لذا به‌خاطر پاره‌ای از مسائل، ادامه داستان را بسیار دست به عصا باید روایت نمود. بگذریم. خلاصه حسابی مرا تکاندند، از همه‌چیز پرسیدند و علاوه بر چیزهایی که خودشان می‌نوشتند، من هم باید همه حرف‌هایم را می‌نوشتم و امضا می‌کردم. بعداً که با ماهدخت حرف زدم، می‌گفت: «پیش‌بینی چنین وضعی رو می‌کردم. فقط تعجّب کردم که چرا تو فرودگاه سراغمون نیومدن و ما رو برای استنطاق و شرح ماوقع نبردن!» شب اوّل قرار شد آنجا بمانیم. برایمان توضیح دادند که این کارها لازم و کاملاً قانونی است و به‌محض تأیید و انطباق در اختیار خودمان قرار می‌گیریم و می-توانیم برویم. حتّی اجازه ندادند که آن شب همدیگر را ببینیم. جدا بودیم و همه‌چیز جدا بررسی شد، امّا چندان نگران نبودم؛ چون بالاخره در وطن خودم بودم و می‌دانستم روالش همین است و کسی بهم تعرّض و بی‌احترامی نمی‌کند. دقیقاً فردای آن روز حوالی غروب بود که در اتاقم باز شد. خانمی مرا به بیرون راهنمایی کرد. دو سه دقیقه بعد وارد یک راهرو شدیم. چند لحظه پشت درب یک اتاق معطّلم کردند. یک وقت‌هایی هست نمی‌دانی چه خبر است و قرار است چه بشود، امّا دلت دارد می‌تپد‌ها ... منتظر یک اتّفاق خاص هستی و می‌دانی که هر چه باشد بد نیست و خیر است ان‌شاءالله! دقیقاً همان حالی بودم. تا اینکه وارد آن اتاق شدم. دیدم یک مرد عینکی و جوان، کم‌تر از چهل سال، سبزه، ایرانی، بدون لباس نظامی و با محاسنی نسبتاً پر پشت یک طرف نشسته است و روبه‌رویش هم یک روحانی که معلوم بود پیرمرد است و پشتش به من بود! تا دیدند من وارد شدم، ابتدا آن آقای جوان بلند شد و سلام کرد، بعدش هم... وای خدای من! به خدا الان که یادم آمد گریه‌ام گرفته است. دیدم آن روحانی پیرمرد، بابام... بابای پیر درد کشیده و دنیا دیده خود خودم بود. بابایی که با گم شدن دخترش، یک عالمه حرف و حدیث مردم پشت‌سرش بود و داشت تحمّل می‌کرد. جلوی من بلند شد و گفت: «سمن! عزیزدلم!» به گریه افتادم، حالم بد شد. تا نیم ساعت توی بغل بابام و کنارش گریه کردم و قربان هم رفتیم. از خانه و مامان پرسیدم. از آنجا و دردهایم برایش گفتم: «بابا! دخترت رو زدن، بردن، آزار دادن، کُشتن، زندانی کردن، امّا تو نبودی... » بابام هیچی نمی‌گفت و فقط نوازشم می‌کرد. بغض داشت، امّا تا آن موقع گریه‌اش را به ما نشان نداده بود. شخصیّت عجیبی داشت. به حرف‌هایم گوش می‌داد، قربانم می‌شد و برایم حرف می‌زد. نکته جالب و عجیبی که وجود داشت این بود که آن مرد جوان، به من و بابام دقیق نگاه می‌کرد و از ما چشم بر نمی‌داشت. حتّی یادم است که یک جوری نشسته بود که قشنگ و واضح همه‌چیز را ببیند و حتّی به حرکت دست‌های من روی صورت و سینه بابام هم دقّت می‌کرد. امّا هیچی نمی‌گفت، تا اینکه دید کمی آرام‌تر شدم. به بابام اشاره کرد و بابام به من گفت: «دخترم! این آقا سؤالاتی داره که فکر نکنم خیلی طول بکشه؛ چون معمولاً کاراش رو خیلی زود به نتیجه و سرانجام می‌رسونه و می‌شناسمش، حوصله طول و تفصیل نداره! بهش گوش بده، جوابشو بده، هر چی که هست، هر چی که می‌خواد. جوابشو بده تا خلاص بشیم و بریم. » خودم را مرتّب کردم و روی صندلی روبه‌رویش نشستم. آن مرد هم به صندلی‌اش تکیه داده بود. هر سه نفرمان ساکت بودیم، تا اینکه بابام گفت: «اگه اجازه بدین من بیرون باشم، اگه مزاحمم.» ادامه ...👇 @chanel_komeil