آن مرد هیچ جوابی نداد، امّا خداشاهد است هر لحظه داشت قیافه‌اش ترسناک‌تر و جدّی‌تر می‌شد، تا اینکه همین‌طوری که به من نگاه می‌کرد، به بابام گفت: «اگه خودتون اذیّت می‌شین می‌تونین تشریف ببرین؛ چون در هر حالتش من باید کارمو انجام بدم.» بابای بیچاره من واقعاً ماند چه بگوید و چه‌کار کند. خب هرکس در آن شرایط باشد، نمی‌داند چه‌کار کند. بابام هیچی نگفت و نشست. آن آقاهه گفت: «سمن لطفاً کف هر دو دستت رو بذار رو این میز!» با ترس و لرز گذاشتم. گفت: «کف دستت رو به‌طرف سقف باشه.» همین کار را کردم. دستم با فاصله رو به سقف بود که دستش را کنار کمربندش برد، یک چاقوی بزرگ نظامی بیرون آورد و وسط دست‌هایم گذاشت؛ یعنی دقیقاً وسط دو تا کف دستم! من که داشت چشمانم از کاسه بیرون می‌زد، بابام هم قشنگ یک تکان خورد و حسابی تعجّب کرد؛ اما هیچ‌کداممان چیزی نگفتیم. به بابام اشاره کرد و گفت: «شما بفرمایین! شرم حضور دارم. خیلی طول نمی‌کشه. بفرمایین تا خبرتون کنم.» بابای بیچاره‌ام یک نگاه به من کرد، یک نگاه به آن مردک، یک نگاه به چاقوی گنده گاوکشـی و از سر جایش بلند شد و خیلی محترمانه گفت «چشم!» و بیرون رفت. من به او زل زده بودم و او به چاقویش! هر لحظه گفتم الان است که سرم را ببرد و بگذارد روی سینه‌ام! از بس ترسیده بودم ببخشید، امّا نزدیک بود خودم را خراب کنم. گفت: «سه تا سؤال دارم، سه تا کلمه می‌خوام. بگو و پاشو برو پیش بابات که پشت در داره همه اهل بیت رو قسم می‌ده و دعا می‌کنه که زنده و سالم از اینجا بری بیرون.» در حالی که لبانم می‌لرزید گفتم: «بفرمایین.» گفت: «وقتی کسی می‌گه بفرمایین، خیلی نمی‌تونم رو حرفش حساب کنم.» گفتم: «چشم.» گفت: «سؤال اوّل: وقتی بهت تعرض شد، اونی که این کارو کرد پیرمردی با یه کلاه یهودی نبود؟» با تعجّب گفتم: «بله! پیرمردی با کلاه یهودی!» گفت: «مایعی هم بهت تزریق کرد؟» گفتم: «آره.» گفت: «رنگی بود یا سفید؟» با تپش قلب گفتم: «رنگی!» داشت یادم می‌آمد و گریه‌ام گرفته بود. سکوت کرد. بعدش گفت: «سؤال دوّم! زیر تیغ جرّاحی هم رفتی؟» گفتم: «نمی‌دونم! » گفت: «جایی از بدنتون برآمدگی نداره؟ بچّه‌های ترکیه گفتن بدن تو نداشته! می‌خوام خودت بهم بگی! داره یا نه؟ برآمدگی که طبیعی نباشه.» با تعجّب و خشم گفتم: «ینی اونا که تو ترکیه... .» فوراً دست راستش را به دسته چاقو زد، جوری که ترسیدم و از سر جایم بالا پریدم. گفت: «تا برام خانم محترمی هستی، جواب منو بده!» با لرز گفتم: «نه من ندارم، امّا فکر کنم بدن ماهدخت داشته باشه .» گفت: «سؤال سوّم: به تو برنامه دیدار و مصاحبه دادن یا فقط ماهدخت قراره مصاحبه و دیدار کنه؟» گفتم: «نه، کسی به من نگفته دیدار و مصاحبه کنم. ببخشید می‌شه دستمو بردارم؟ داره فکّم می‌لرزه و بدنم سوزن سوزنی می‌شه.» گفت: «نه، برندار! قبلاً هم این‌جوری می‌شدی؟» همین‌طور که می‌لرزیدم گفتم: «چه جوری؟ نه، نمی‌دونم. بذارین دستمو بردارم.» گفت: «باشه، بردار.» دید که چشمم به دستش هست که روی چاقو گذاشته است! متوجّه شد و دستش و چاقو را با هم برداشت و گذاشت دستم را بردارم و حرکت دهم. همین‌طور که داشت چاقویش را کنار کمرش می‌بست، گفت: «ببین سمن! تو نه اینجا بودی و نه منو دیدی! فراموشم کن. به زندگیت برس، برو به مهمونت برس! برو به بابای داغدارت برس.» گفتم: «چی؟ بابای داغدارم؟ چی شده مگه؟» گفت: «تلاش کن هوشمندانه‌تر زندگی کنی. از ماهدخت چشم برندار تا خودمون بهت بگیم. دوره درمانت رو کامل و جامع سپری کن، باید آثار اون مایعاتی که به بدنت وارد شده از بین بره. تو خونه کنجکاو نباش و سؤالای زیادی از بابات نکن. همونی باش که اسرائیل بهت گفته: یه دختر فمنیسم و چپ‌گرا...» گفتم: «شما که همه‌چی رو می‌دونین! فقط می‌تونم یه سؤال هم من ازتون بپرسم؟» با همان جدّیتش گفت: «می‌شنوم!‌» گفتم: «یه پیرمرد ایرانی، ببخشین... دو نفر بودن، اون‌جا در بند و اسارتن...» چشمانش را بست و مثل وقتی که یک چیز دردناک یادت می‌آید، سرش را به صندلی تکیه داد. وسط آن خلجان ذهنی که با این سؤالم برایش پیش آمده بود گفت: «مرخّصین!» فهمیدم که دیگر نباید سؤالم را تکرار کنم. گفتم: «فقط یه سؤال دیگه! خواهش می‌کنم بهم جواب بدین. حدّاقل منم یه چیزی فهمیده باشم و ارزش این همه استرس و ترس و لرز رو داشته باشه.» چیزی نگفت و همچنان به سقف زل زده بود. فهمیدم که می‌توانم بپرسم. گفتم: «ببخشین! جسارتاً شما «محمّد» رو می‌شناسین؟ همون که کاغذ زیر پیتزا...» سؤالم را قطع کرد و گفت: «پدرتون منتظرتون هستن.» بلند شدم، سرم را پایین انداختم. خداحافظی کردم و بیرون رفتم. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil