🔰مسجد صفا دومین شب قدر در مسجد با همان شور و حرارت شب نوزدهم برقرار شد. آن شب یکی دیگر از روحانیونی منبر رفت و روضه خواند که از سادات محترم بود و سالها جهت ادامه تحصیل به قم مشرف شده بود. او که حاج آقا کاظمی نام داشت اما آسیدمحمود صدایش میکردند، با این که داود را ندیده بود اما وصفش را زیاد شنیده بود. تا نشست روی منبر، بعد از سلام و صلوات، دو کلمه درباره داود گفت. [این مسجد و این محل، پذیرای یکی از سربازان امام زمان هست که در لباس دین و روحانیت، به مردم خدمت میکنند. چون در این مجلس حضور ندارند، راحت‌تر میتونم درباره‌شون حرف بزنم و کسی هم نمیتونه حمل بر تملق کنه. ببینید بزرگواران! وقتی برای تماس گرفت و دعوت کرد و گفت که بنا دارم برای جلسات بزرگ مثل لیالی قدر، از علما و فضلایی که یک روز در این محله زندگی میکردند دعوت کنم، فهمیدم که مَنیت در وجود این بزرگوار نیست. علاوه بر اون، خیلی میخواد که خدا اخلاص و فکر و فهم به یکی بده که در چنین شرایطی، با علم و اراده خودش این محله را انتخاب کنه. مگه تعارف داریم؛ حتی ما هم بچه این محله هستیم، فقط سالی دو سه بار میاییم به اقوام سر میزنیم و میریم. بعلاوه این که دست بذاره روی این مسجد. که همه عزیزان مستحضرند که چه وضعی داشت و چطوری بود؟ بعدش اینقدر جوان و نوجوان دور خودش جمع کنه. فکر تشکیلاتی داشته باشه و دست دو تا بهترین طلبه ها را هم بگیره و بیاره پای کار. تا جایی که دشمن طمع کنه و بعد از این که در مدت کوتاه، دو مرتبه برای ایشون حرف و حدیث درست کنه، ببینه این طلبه از رو نرفت و پای کار اسلام و انقلاب وایساده، تصمیم بگیره که از سر راه برش داره. عزیزان! اینا هیچی نیست مگر نور الهی. وقتی نور الهی در دل کسی تابیدن گرفت، زندگیش و وجودش و اطرافش رو نورانی میکنه. بحث امشب بنده درباره نور الهی هست...] بچه های انتظامات و خادمین به همراه صالح و احمد در داخل و مسجد در حال انجام کار و مدیریت جمعیت بودند که دیدند یک ماشین در نزدیک ترین نقطه به مسجد توقف کرد. فورا یکی دو نفر از بچه های گروه احمد به طرفش رفتند تا به او تذکر بدهند که... فورا به طرف احمد و صالح دویدند و گفتند: «حاج داود! حاج داود اومده!» ملت هم صدای آنها را شنید. سلطنت و مملکت و گوهر و عاطفه و شادی که در حال کار بودند، زودتر شنیدند و بقیه صالح و احمد و فرشاد و مهربان و بقیه هم متوجه شدند. با حرکت آنها به طرف در مسجد، همه حواس جمعیت به آن طرف معطوف شد. دیدند داود در حالی که عمامه به سر و لباس روحانیت به تن دارد، از در ماشین با احتیاط خارج شد. چون دستش را به گردنش آویزان کرده بود، خیلی آرام از ماشین پیاده شد و با جمع بچه هایی که ظهرها برایشان قصه میگفت، سلام و علیک کرد و وارد مسجد شد. در چشم به هم زدنی، جمعیت به اطراف داود ریخت. زن و مرد با او سلام و احوالپرسی میکردند. تا این که داود هنوز به صحن مسجد نرسیده بود که در وسط جمعیت چشمش به مهربان خورد. آغوش باز کرد و مهربان هم به آغوش داود رفت. اینقدر آن لحظه برای داود و مهربانِ مهربان لذت بخش بود و در میان صلوات جمعیت غرق بودند که حد نداشت. سخنران وقتی جمعیت و داود را دید، خوشحال شد و لبخندی زد و از مردم طلب صلوات کرد و دعوت کرد که داود به جلوی جمعیت و مراسم برود و در کنار منبر، صندلی برای او آماده کردند و تعارفش کرد که آنجا بنشیند. همین طور که همه اطراف داود را گرفته بودند و داود در سیل خوشحالی مردم به طرف صحن مسجد میرفت، عاطفه چشمش به الهام خورد. دید الهام اصلا آنجا نیست. آنجا بود اما دل و جان و روانش جای دیگر بود. الهام همین طور که پشت سر جمعیت ایستاده بود و در حالی که ذوق قد و بالای داود را میکرد و خوشحال بود که بالاخره دلبرش سرِپا شده، زیر لب و آرام به کوری چشمان دشمنانش مکرّر میگفت: «ماشاءالله و لا قوه الا بالله» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil