تا این را گفت، داود و الهام زدند زیر خنده! خود سروش هم وسط بالا کشیدن آب دماغش و پاک کردن چشم و صورتش از حرف خودش خنده اش گرفته بود. گفت: «خیلی تعریفش نکنیا. که میشی سوژه بچه ها. شرط میبندم تو جوب پیداش کردن! از بس عاشق ته سیگار بقیه بود و تمام زندگیش گند و کثافت برداشته بود.» داود دوباره دستی به سر سروش کشید و گفت: «خوب شد اینا رو گفتی. منظورم حرفای قَبلیت هست. این حرفا رو به دادگاه و پلیس هم میزنی.» سروش جواب داد: «به شرطی که کمکم کنن آره.» داود: «شک نکن. تو با این کارِت، کمک بزرگی میکنی. آفرین.» و داود همان لحظه گوشیش را درآورد و با بیات تماس گرفت. همین طور که داشت تماس میگرفت، سروش به الهام گفت: «میشه از شما یه خواهشی کنم؟» الهام گفت: «حتما! بفرمایید.» سروش گفت: «ببخشید آبجی ... شما هم جای خواهرِ ما ... من خاطرِ شادی خانم میخوام. دوسش دارم. میشه حواستون بهش باشه؟» الهام گفت: «خودشم میدونه؟» سروش: «اصلا تو این حس و حالا نیست ... دبیرستانیه ... ولی خیلی دختر خوبیه.» الهام: «میشناسمش. عالیه. خیلی خانومه. بذارین با خانم آقافرشاد هم مشورت کنم و جوابشو به شما بدم.» سروش: «خدا از خواهری کَمِت نکنه. فقط باباش دندون گِردَها. حواستون باشه بیشتر از صد تا سکه شرط نذاره!» الهام که داشت از تعجب و توهم سروش شاخ در می آورد گفت: «حالا بذارین اول صحبت کنیم. حالا کو تا تعیین مهریه؟!» داود تلفنش تمام شد. رو به سروش گفت: «الان بیات میاد. همین چیزا رو به بیات هم بگو. اون بلده. سفارش کردم که کمکت کنه.» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil