مولانا در مثنوی _معنوی می گوید :
شخصی ۳۰ سال در بازار مشغول تجارت بود و ثروت عظیمی به دست آورد و از همین ثروت، زمین بسیار بزرگی خریداری کرد و ۳۰ سال دیگر کار کرد و باز هم ثروت کلانی به دست آورد و با آن ثروت، کاخ بسیار مجلل و بزرگی ساخت.
زمانی که میخواست به آن کاخ نقل مکان کند، ماموران حکومتی گفتند که زمین شما آن طرف تر بود و زمین را عوضی گرفته ای
کاخت را بر روی زمین دیگری ساخته ای و زمین خودت بایر مانده است.
مولانا از این داستان استفاده کرده و می گوید :
من و شما هم همینطوریم
ما یک زمین داریم به نام بدن
و یک زمین هم داریم به نام روح.
ما فکر می کنیم، بدن ما، زمین ماست و هر چه داریم خرج این بدن می کنیم و وقتی که می خواهیم بمیریم به ما می گویند
که زمین شما، آن دیگری بوده .
بدن را آباد کرده ایم ، روحمان را رها
از این جهت است که می گوید:
در زمین مردمان خانه مکن
کار خود کن ، کار بیگانه مکن
کیست بیگانه تن خاکی تو
کز برای اوست غمناکی تو
تا تو تن را چرب و شیرین میدهی
جوهر خود را نبینی ، فربهی
گر میکان مشک تن را جا شود
روز مردن گند او پیدا شود
مشک را بر تن مزن بر دل بمال
مشک چه بود نام پاک ذوالجلال
____