پدرے براے پسرش تعریف میڪرد ڪه : گداےی بود ڪه هر روز صبح وقتے از این ڪافه ے نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را می‌گرفت. هر روز یک بیست و پنج سنتے می‌دادم بهش... هر روز. منظورم اینه ڪه اون قدر روزمره شده بود ڪه گدائه حتے به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب ڪنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتے می‌انداختم. چند روزے مریض شدم و چند هفته اے زدم بیرون و وقتے دوباره به اون جا برگشتم می‌دونے بهم چے گفت؟ پسر: چے گفت پدر؟ می‌گوید: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهڪاری...!» ⚠️بعضی از خوبے ها و محبت ها، باعث بدعادتے و سوءاستفاده میشه!