زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_138 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله وارد اتاق بزرگی شدیم. همه چیز به نظرم خیلی بزرگ
لباساشو پوشید موهاشو سشوار کشید . داشتیم از در ساختمون میرفتیم بیرون گوشی دفتر زنگ زد . ناصر برگشت گوشی تلفن رو جواب داد. قرار بود که فردا بیارید . باشه بیارید _گوشی رو قطع کرد .رو کرد به من . نرگس جان ببخشید الان نمی تونیم بریم باید یه کم صبر کنی پامو کوبوندم زمین . چرا؟ یه سری دستگاه شیر دوشی سفارش داده بودیم قرار بوده فردا بیاد ولی امروز رسیده اینارو تحویل بگیرم بعد میریم اخم هام رفت تو هم . عه ! چرا دیگه اخم میکنی . میگم میریم . میریم دیگه. از ساعت هشت صبح اومدیم الان یازدو نیمه همش میگی میریم ، میریم . دست منو گرفت دوباره رفتیم تو اتاق استراحت .بیا اینجا بشین تلوزیونو روشن کن . یه چی ببین حوصلت سر نره الان میان تحویل میگیرم . می ریم . کلید اتاق رو داد به من . در ، رو از تو قفل کن به روی احدوالناسی حتی برادر خودمم ، باز نکن تا من بیام . کلید رو گرفتم در ، رو از تو قفل کردم نشستم روی تخت . خیلی از دستش ناراحت بودم . ساعت شد دوازده هنوز من تنهایی نشسته بودم حوصلم سر رفته بود . از تنهایی خسته و کلافه شده بودم . دیگه طاقتم سر اومد .بلند شدم کلید انداختم به در اتاق . درو باز کردم . رفتم تو دفتر کار ناصر . خواستم در ، رو باز کنم برم تو محوطه ، که صدای ناصر و شنیدم داشت با کسی حرف می زد و میومدن سمت دفتر . باعجله برگشتم اتاق در رو دوباره قفل کردم . نشستم روی تخت . صدای در زدن اتاق اومد . رفتم پشت در کیه . منم ناصر باز کن . دَرو باز کردم . اومد تو . نرگس جان ببخشید اذیت شدی با بغض و ناراحتی گفتم :منو ببر خونمون . عزیزم ببخشید . والا قرار نبود دستگاها رو امروز بیارن . یه کم دیگه صبر کن . کارم تموم میشه . میری نذاشتم حرفش تموم شه . نمی خوام اسب ببینم منو ببر خونمون . عصبی شد یه کم صداشو برد بالا . نمی تونم اینحا رو ترک کنم دارم دستگاه تحویل میگیرم ، میفهمی . نه نمی فهمم . نمی خواد خودت ببری آژانس بگیر منو ببره خونمون . از ساعت هشت صبح منو آوردی که بهم اسب نشون بدی ولی همش تو این اتاقه بودم . از تو دفتر صداش کردن . افتاد به التماس نرگس جان بخدا میبرمت تو فقط یه کمه دیگه صبر کن . جان من ، ازت خواهش میکنم . من باید برم درو از تو قفل کن . اصلا و ابدا به غیر از خودم درو، روی هیچ کسی باز نکن . بعدم رفت بیرون . دلم براش سوخت . به خودش هیچی نگفتم تو دلم گفتم باشه برو صدای پاهاشون اومد که از دفتر رفتن بیرون . منم تک و تنها تو اتاقی که خودم قفلش کرده بودم . اومدم روی تخت دراز کشیدم . خوابم رفت . با صدای در زدن و صدا کردنهای پشت هم نرگس ، نرگس از خواب بیدار شدم . یه چند ثانیه دورو برمو نگاه کردم . کمی خواب از سرم پرید . رفتم پشت در . با صدای خواب آلود . کیه بازکن. صدای ناصر بود . درو باز کردم . اومد تو. با نگرانی پرسید . حالت خوبه . یه کشو غوسی به بدنم دادم . خوبم . تحویل گرفتی . تموم شد کارت . نرگس تو منو نصفه جون کردی . خوابیده بودی خمیازه بلندی کشیدم آره ، حالا بریم . حاضر شو بریم رفت سمت ماشین . میخوای با ماشین بریم . اره راهش زیاده میخوام تا هوا روشنه ببرمت ببینی مگه ساعت چنده ؟ ساعت پنج سوار ماشین شدیم رسیدیم . منو برد جایی که اسبشو نگه می داشت گفت اسمش استبل هست . ناصر صدا زد رخش صدای اسبه بلند شد ناصر میشناست اره بابا اسبم تربیت شده است در استبل و باز کرد دیدم ، یا خدا چقدر گنده است . این اسبه یا فیل ناصر رفت تو من بیرون موندم ، برگشت چرا نمیای شگفت زده گفتم میترسم . از چی میترسی من پیشتم ،کاری باهات نداره خیلی گنده است . اسبه دیگه ، مثل همونی که دیشب بهم نشون دادی نه به این گندگی نبود . چرا همینقدر بود منتها تو از دور دیدی . بیاتو بهش دست بزن ترست میریزه . نه تو نمیام از همین جا نگا ش میکنم . خندید . اومد جلو بی هوا منو بغل کرد برد تو استبل . منم جیغ میکشیدمو رو هوا دست و پا می زدم . بزارم پایین . ناصر میترسم . اونم با خندهای بلند میگفت اصلا امکان نداره میخوام بشونمت روی اسب . دست خودم نبود . شروع کردم با مشت می زدم تو سینش . به بابام میگم بزارم زمین . از شدت خنده نمی تونست خودشو کنترل کنه . صبر کن ، صبرکن دیونه بازی در نیار الان میزارمت پایین . نزدیک اسبه میخواست بزارم پایین . منم دست و پای بیشتری زدم با دادو التماس اینجا نه ببرم اونطرف . اینقدر خندید که نتونست خودشو کنترل کنه خورد زمین ولی همه هواسش به این بود من آسیب نبینم . منم تا افتادم چهار دست و پا از استبل رفتم بیرون ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911