#پارت_139
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
لباساشو پوشید موهاشو سشوار کشید .
داشتیم از در ساختمون میرفتیم بیرون گوشی دفتر زنگ زد . ناصر برگشت گوشی تلفن رو جواب داد.
قرار بود که فردا بیارید .
باشه بیارید _گوشی رو قطع کرد .رو کرد به من .
نرگس جان ببخشید الان نمی تونیم بریم باید یه کم صبر کنی
پامو کوبوندم زمین .
چرا؟
یه سری دستگاه شیر دوشی سفارش داده بودیم قرار بوده فردا بیاد ولی امروز رسیده اینارو تحویل بگیرم بعد میریم
اخم هام رفت تو هم .
عه ! چرا دیگه اخم میکنی . میگم میریم . میریم دیگه.
از ساعت هشت صبح اومدیم الان یازدو نیمه همش میگی میریم ، میریم .
دست منو گرفت دوباره رفتیم تو اتاق استراحت .بیا اینجا بشین تلوزیونو روشن کن . یه چی ببین حوصلت سر نره الان میان تحویل میگیرم . می ریم .
کلید اتاق رو داد به من .
در ، رو از تو قفل کن به روی احدوالناسی حتی برادر خودمم ، باز نکن تا من بیام .
کلید رو گرفتم در ، رو از تو قفل کردم نشستم روی تخت . خیلی از دستش ناراحت بودم . ساعت شد دوازده هنوز من تنهایی نشسته بودم حوصلم سر رفته بود . از تنهایی خسته و کلافه شده بودم . دیگه طاقتم سر اومد .بلند شدم کلید انداختم به در اتاق . درو باز کردم . رفتم تو دفتر کار ناصر . خواستم در ، رو باز کنم برم تو محوطه ، که صدای ناصر و شنیدم داشت با کسی حرف می زد و میومدن سمت دفتر .
باعجله برگشتم اتاق در رو دوباره قفل کردم . نشستم روی تخت . صدای در زدن اتاق اومد . رفتم پشت در کیه .
منم ناصر باز کن .
دَرو باز کردم .
اومد تو .
نرگس جان ببخشید اذیت شدی
با بغض و ناراحتی گفتم :منو ببر خونمون .
عزیزم ببخشید . والا قرار نبود دستگاها رو امروز بیارن . یه کم دیگه صبر کن . کارم تموم میشه . میری
نذاشتم حرفش تموم شه .
نمی خوام اسب ببینم منو ببر خونمون .
عصبی شد یه کم صداشو برد بالا .
نمی تونم اینحا رو ترک کنم دارم دستگاه تحویل میگیرم ، میفهمی .
نه نمی فهمم . نمی خواد خودت ببری آژانس بگیر منو ببره خونمون . از ساعت هشت صبح منو آوردی که بهم اسب نشون بدی ولی همش تو این اتاقه بودم .
از تو دفتر صداش کردن .
افتاد به التماس نرگس جان بخدا میبرمت تو فقط یه کمه دیگه صبر کن . جان من ، ازت خواهش میکنم .
من باید برم درو از تو قفل کن . اصلا و ابدا به غیر از خودم درو، روی هیچ کسی باز نکن . بعدم رفت بیرون .
دلم براش سوخت . به خودش هیچی نگفتم تو دلم گفتم باشه برو
صدای پاهاشون اومد که از دفتر رفتن بیرون .
منم تک و تنها تو اتاقی که خودم قفلش کرده بودم . اومدم روی تخت دراز کشیدم . خوابم رفت .
با صدای در زدن و صدا کردنهای پشت هم نرگس ، نرگس از خواب بیدار شدم . یه چند ثانیه دورو برمو نگاه کردم . کمی خواب از سرم پرید . رفتم پشت در . با صدای خواب آلود .
کیه
بازکن.
صدای ناصر بود . درو باز کردم . اومد تو. با نگرانی پرسید .
حالت خوبه .
یه کشو غوسی به بدنم دادم .
خوبم . تحویل گرفتی . تموم شد کارت .
نرگس تو منو نصفه جون کردی . خوابیده بودی
خمیازه بلندی کشیدم
آره ، حالا بریم .
حاضر شو بریم
رفت سمت ماشین .
میخوای با ماشین بریم .
اره راهش زیاده میخوام تا هوا روشنه ببرمت ببینی
مگه ساعت چنده ؟
ساعت پنج
سوار ماشین شدیم رسیدیم .
منو برد جایی که اسبشو نگه می داشت گفت اسمش استبل هست .
ناصر صدا زد رخش
صدای اسبه بلند شد
ناصر میشناست
اره بابا اسبم تربیت شده است
در استبل و باز کرد
دیدم ، یا خدا چقدر گنده است . این اسبه یا فیل ناصر رفت تو من بیرون موندم ، برگشت
چرا نمیای
شگفت زده گفتم
میترسم .
از چی میترسی من پیشتم ،کاری باهات نداره
خیلی گنده است .
اسبه دیگه ، مثل همونی که دیشب بهم نشون دادی
نه به این گندگی نبود .
چرا همینقدر بود منتها تو از دور دیدی . بیاتو بهش دست بزن ترست میریزه .
نه تو نمیام از همین جا نگا ش میکنم .
خندید . اومد جلو بی هوا منو بغل کرد برد تو استبل .
منم جیغ میکشیدمو رو هوا دست و پا می زدم .
بزارم پایین . ناصر میترسم .
اونم با خندهای بلند میگفت اصلا امکان نداره میخوام بشونمت روی اسب .
دست خودم نبود . شروع کردم با مشت می زدم تو سینش .
به بابام میگم بزارم زمین .
از شدت خنده نمی تونست خودشو کنترل کنه .
صبر کن ، صبرکن دیونه بازی در نیار الان میزارمت پایین .
نزدیک اسبه میخواست بزارم پایین . منم دست و پای بیشتری زدم با دادو التماس
اینجا نه ببرم اونطرف .
اینقدر خندید که نتونست خودشو کنترل کنه خورد زمین ولی همه هواسش به این بود من آسیب نبینم .
منم تا افتادم چهار دست و پا از استبل رفتم بیرون ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911