🔻 _من تا پیش از آن ساعت ۶ صبح را ندیده بودم! در واقع ۵ صبح به خانه می‌آمدم می‌خوابیدم تا بعد از ظهر... اما حالا خبرے از این حرفها نبود! _بین همه بچه هایے ڪه مے آمدند تنها ۲۳ نفر برگشتند! آن هم نه به خاطر ترس؛به این دلیل ڪه سنشان زیاد بود و نمے توانستند بجنگند! _ساعت چهار پنج بعد از ظهر هواپیما حرڪت ڪرد و بعد از دو ساعت رسیدیم... هوا تاریک بود! از فرودگاه چیزے باقی نمانده بود!هیچ آبادے به چشم نمے خورد... با خودم گفتم اینها ڪه با خانه ها این ڪار را ڪردند با آدمیزاد ڪه جاے خود دارد... _حس و حال عجیبے داشتم... تا چشم ڪار میڪرد تمام منطقه جنگ زده و خراب بود و وضع بدے داشت! تازه آنجا فهمیدم واقعا آمدیم جنگ! _هیچ ڪدام مان تا به آن روز جنگ را ندیده بودیم و این ترس در وجودمان افتاد! همان جا اسلحه دستمان دادند و فرستادند منطقه... _حدود یک ساعت بعد ما را در گردان هاے مختلف تقسیم ڪردند! هر گردان ۱۵ نفر سوار مے ڪرد... من براے هجوم و پیشروے رفتم!خودم انتخاب ڪردم ڪه بروم... _وقتے رفتیم خط مقدم؛واقعاً صحنه سختے دیدم! باید دو هزار متر از یک بیابان رد مےشدیم و خود را به یک خانه مے رساندیم... در حالے ڪه از روبرو تک تیرانداز دشمن بچه ها را میزد! در مسیر یک جایے ما را زیر آتش گرفتند به حدے ڪه سرمان را هم نمےتوانستیم بلند ڪنیم... _خیلے روز سختے بود! هر آن مے گفتم:الان است ڪه یڪے از این تیرها به من اصابت کند... بچه ها از عقب آتش ریختند و ما توانستیم از این معرڪه نجات پیدا کنیم! _وقتے به خانه اے ڪه مقرّمان بود رسیدیم؛سربازان عراقے آنجا بودند... فرمانده ما به نام "سید مقداد" که از قدیمے ها بود،به عراقے ها گفت:دیوار این خانه را نڪنید ممڪن است از همین جا تیر بخوریم... اما یڪے از عراقےها گوش نڪرد و شروع ڪرد به ڪندن! در همین حین تیرے به پاے او خورد... آنجا بود ڪه براے اولین بار هم خون دیدم،هم ڪسے ڪه زخمے شده است! با خودم گفتم اینجا هیچ چیز شوخے نیست... تا صبح مے ترسیدم و فڪر می ڪردم هر لحظه ممڪن است بریزند داخل! دشمن الله اڪبـر گویان نارنجک می انداخت و جلو می‌آمد... ما حدود پانزده نفر بودیم! سید مقداد می گفت: "نترسید!این صداهایی که میشنوید صدای تعدادی بچه است." _تا صبح از ترس دست هایم مے لرزید... چند فیلم هم از تڪفیرے ها دیده بودم و همه اش مے ترسیدم ڪه اگر مرا بگیرند سرم را میبرند! تا فردا آنجا ماندیم و قرار شد پیشروے ڪنیم! "ابو حیدر"فرماندهے ڪه عقب تر بود به ما گفت:شما برگردید براے استراحت سربازان سوری می‌آیند جایگزین شما مےشوند... وقتے برگشتیم یواش یواش ترس از چشمم افتاد و اتفاقات برایم عادے شد! بیست و چهار ساعت در مقر ماندیم و دوباره برگشتیم همانجا و هفت روز ماندیم! دیگر براے من لذت‌ بخش شده بود با هم مے گفتیم و مے خندیدیم... مےجنگیدیم و همه اینها را با خونسردے انجام مےدادیم! _وقتے برگشتیم اسامے را خواندند... مجددا مڪانے ڪه باید در آن خدمت میڪردیم عوض شد! من به واحـد بهدارے منتقل شدم و باید مجروحان را از خط به عقب مے‌آوردم... بعد از درگیرے ها به ما بے سیم مے زدند ڪه فلان نقطه مجروح داریم بروید بیاورید! ما پانصـد متر از خط اصلے فاصله داشتیم... وظیفه ما این بود ڪه مجروحان را پانسمان ڪنیم و سپس آنها را به بیمارستانے واقع در زینبیه بفرستیم! _چهل و پنج روز در منطقه ماندم... حالا دیگر از آن جمع پانزده نفره خیلےها شهید شده بودند و خیلےها هم مجروح! یڪے دو دستش قطع بود! یڪے دیگر پایش را از دست داده بود! اصلا فڪرش را نمیڪردم این چیزها را تحمل ڪنم... ✍🏻 ز.بختیـــارے 🔺 با ما همـــراه باشید... دارد...