🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_431
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️
#زهرا_حبیباله (لواسانی)
با همه بدی هایی که بهم کرده دلم براش سوخت خیلی ماشینش رو دوست داشت و بهش میرسید، مینا با فتنه گریهاش بین من و داداشم جدایی انداخت
سرم رو گرفتم بالا گفتم
_خدایا ماشینش پیدا بشه
صدای مش زینب اومد
_از پشت شیشه بیا اینطرف، الان اون از دو جانبه ناراحته یکی به خاطر اینکه به خواستگاری که برات آورده گفتی نه، یکی هم از گم شدن ماشینش، یه وقت میبینتت میاد ناراحتیش رو سر تو خالی میکنه
از شیشه فاصله گرفتم
مش زینب نگاهی بهم انداخت
_دیگه چی شده چرا اینقدر گرفته شدی!
_واقعیتش دلم برای داداشم سوخت
معترض به دلنگرانیم گفت
_ای بابا، تو که الان باید خوشحال باشی، دیشب رو یادت نیست چطوری از ترس فرار کردیم رفتیم خونه محبوبه خانم
_چرا یادمه، ولی همه این فتنهها زیر سر میناست
_این چه حرفیه میزنی مریم جان اگر اینطوری باشه پس همه جنایتکاران دنیا بی گناه هستن، چون همیشه یه بهانهای برای به خطا رفتن آدمها هست، پس باید تقصیر رو بندازیم گردن اون بهانه!؟
نفس بلندی کشیدم
_چی بگم والا دست خودم نیست نمیتونم ناراحتی برادرم رو ببینم
_خب این از دل پاک و ذات خوبته، ولی یه چیزی هم بهت بگم زیادی که خوب باشی اونوقت زیادی میشی
بالاخره باید یه فرقی بین کار خوب و بد و یا ادمهای خوب و بد باشه
_بله شما درست میگید، ببخشید
دیروز پنج شنبه بود اینقدر در گیر این خواستگاری شدیم یادمون رفت بریم سر مزار پدر مادرم
الان برم براشون یه سوره قرآن بخونم
_باشه عزیزم برو بخون
قران رو برداشتم نشستم رو به قبله، اول قرآن رو چسبوندم به سینم، با لمس قرآن به بدنم یه آرامش خاصی اومد سراغم
سوره یاسین رو آوردم خوندم هدیه کردم به پدر مادرم یه سوره الرحمن هم برای احمد رضا خوندم، قرآن رو بوسیدم گذاشتم تو قفسه کتابهام
خواب چشمم رو گرفت اومدم اتاق خواب روی تخت دراز کشیدم خوابم رفت، با صدای الهه که میگفت
چقدر میخوابی بلند شو باید لحاف جهاز من رو مروارید دوزی کنیم
چشمم رو باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم نشستم گفتم
سلام، ساعت چنده؟
نُه صبحِ من صبحانه نخوردم یه چند تا تخم مرغ رسمی آوردم نیمرو کنیم با هم بخوریم
خودم رو پرت کردم روی تخت به شوخی گفتم
_نیمرو دیگه چیه من کله پاچه میخوام
دستش رو اورد زیر بغلم قلقلکم داد
_پاشو ببینم تنبل خانم از گشنگی دلم داره ضعف میره
با خنده دستهاش رو گرفتم
_باشه الان پا میشم
صبحانه دلچسبی خوردیم، لحاف الهه رو پهن کردیم وسط هال رو به الهه گفتم؟
_چه طرحی میخوای روی لحافت بندازی
_خیلی دوست دارم یه طاوسی که بالش رو. باز کرده بندازم...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان
#حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾