🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سراغ کتری روی گاز رفتم و استکانی که مخصوص بابا بود رو گذاشتم توی سینی و یه چای پررنگ ریختم و قندون توت خشک و کشمش رو هم گذاشتم کنارش، سینی چای رو مقابل بابا گذاشتم و دوباره بسمت اشپزخونه برگشتم. بابا و مامان در مورد موضوعی حرف میزدند که فقط فهمیدم قراره برای نسرین خاستگار بیاد و اونم قبول کرده، رفتم توی اشپزخونه تا جلوی چشمشون نباشم. پشت به یخچال تکیه دادم بهش و سر خوردم روی زمین رفتم تو فکر.... یاد حرف مامان افتادم که چند روز پیش میگفت: من چهار تا بچه دارم قربون پسرم بشم که هم بچه معتقدیه هم سربه زیر و اقا و کلا در خدمت زن و بچه شه و همیشه حواسش به ما هم هست. بچم نسرین هم که از همون اول با اینکه شیطون و شلوغ بود اما دختر عاقل و حرف گوش کنیه، اما امان از دست این نهال ورپریده ی گیس بریده و اون نیلوفر زبون دراز لجباز این دوتا تا من و باباشون رو سکته ندن ولمون نمیکنن. تا حدودی با حرف مامان موافقم، داداش نریمان که بیست و نه سالشه یه ادم محجوب و عاقله که سرش به زن و دوتا دختر دوقلوی چهارساله ش گرمه، ابجی نیلوفرم بیست و پنج سالشه ماشاالله زبونش عین افعی دوسر چنان نیش دار و تند و تیزه که حتی من که خواهرشم از نیش و کنایه هاش میترسم وای به شوهرش و خونواده ی بدبختش، اون یه پسر سه ساله داره و یه دختر یکساله. ابجی نسرینم که بیست و دو سالشه و الان دانشجوعه اونم واقعا دختر اروم و منطقیه، اما در مورد خودم اصلا با حرف مامان موافق نیستم درسته من به حرف مامان و بقیه خیلی گوش نمیدم اما بهرحال منم با هجده سال سن دیگه عقلم میرسه و دلایل خودم رو دارم اونها باید به نظرات و خواسته های من احترام بذارن که اصلا اهمیتی برای نظراتم قایل نیستند، نسرین و نریمان کلا سبک زندگی و علایقشون شبیه مامان و باباست خوب معلومه شبیه اونام رفتار میکنند ، نیلوفره که زیادی بددهن و کله شقه و سرش تو کار بقیه ست، وگرنه من فقط سرم به کار خودمه و هیچوقت کاری به کسی ندارم. با صدای مامان به خودم اومدم، صدام کرد که سفره ی نهار رو ببرم ، از جلوی یخچال بلند شدم و سینی حاوی وسایل سفره رو که مامان طبق عادت همیشگیش آماده کرده رو به همراه سفره و زیر سفره ای بردم توی پذیرایی. پهنشون کردم و وسایل رو چیدم توی سفره مامان هم برای کشیدن غذا به اشپزخونه رفته، خدارو شکر فعلا هیچ خبری از گندی که امروز زدم به گوش بابا نرسیده برای همین با خیال راحت نشستم تا غذام رو بخورم، مامان سوالاتی در مورد خاستگارهای نسرین از بابا می‌پرسید و بابا هم در جواب تک تک سوالات مامان یا میگفت: این چیزا رو دیگه من نمیدونم یا میگفت معلومه که همین طورین، در اخر هم با جمله ی "اگه ادم حسابی نبودند که تا درس نسرین تموم نشده بهشون اجازه ی خاستگاری نمیدادم" به ادامه ی سوالات مامان خاتمه داد. 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺