🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸
به قلم
#کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
برای همینه مامان با گذشت چند روز از افشای نرفتن من به مدرسه و کتکی که بابا بهم زد هنوز از دستم عصبانیه و مدام غر میزنه...
هوار کشیدم و گفتم:
_مامان خانوم تا کی باید بهت جواب پس بدم؟
اخه منم ادمم ، حالا یه غلطی کردم تا کی میخوای اون اشتباهم رو به روم بیاری؟...هاااا؟
صدای هیس گفتن مامان که اومد فهمیدم هوا پسه، یعنی اینکه بابا یا داداش نریمانم اومدن خونه،
سریع رفتم تو اتاق و در رو بستم،
خدا کنه هنوز تو حیاط نیومده باشند اگه صدام رو شنیده باشن پوست از سرم میکنند،
اخه بابا و نریمان خیلی بدشون میاد صدای ما دخترها از خونه بره بیرون ،
شعارشون هم اینه که دختر باید اونقدر نجیب و موقر باشه و رفتار سنگین و متشخصی داشته باشه که احدالناسی صداش رو نشنوه،
هه،،، انگار عصبانیت و کنترل خشم دست خود ادمه،
یه چیزی میگن ولی نمیدونن همین رفتارهای خودشون بیشتر باعث رنجش و عصبانیت یکی مثل من میشه.
مانتو رو از تنم در اوردم و همونجا کنارم انداختم و خزیدم روی زمین،
نگاهی به دورتا دور اتاق دوازده متری خونه انداختم اما اثری از متکا نبود
با اینکه میدونم بدون متکا سردرد و حالت تهوع میگیرم اما اصلا حوصله ی بیرون رفتن از اتاق و روبرو شدن با هیچ کس رو ندارم
پس ترجیح میدم سر روی فرش نه متری اتاق بذارم تا کمی استراحت کنم.
یاد چندساعت پیشم افتادم تو خیابونهای اطراف مدرسه با نیما چرخ میزدیم، چقدر هم بهمون خوش گذشت ولی این مامان با غرغرهاش همه رو کوفتم کرد،،،
حالا خوبه خبر نداره هنوز با نیما ارتباط دارم و فکر میکنه کلا بیخیال رفاقت بااون شدم. وگرنه حتما چغولی م رو به بابا یا نریمان میکرد، اونوقت حسابم با کرام الکاتبین بود،
یهو یاد کادوی نیما افتادم... با ذوق و خوشحالی بلند شدم و دوروبرم رو جستجو کردم،
یا خدا کیفم ؟
کیفم نیست حتما توی پذیرایی جا گذاشتمش، ای خدا چرا اینقده من خنگم؟
چطور یادم رفت کیفم رو با خودم بیاوردم تو اتاق؟ حالا چیکار کنم؟ اگه کسی دست توی
کیفم کنه چی؟؟؟
نه بابا! کسی با کیف من کار نداره،..
یا خود خدا... بابا صدام میکنه،..
_نهال،،،نهال،،،
بهتره خودم رو به خواب بزنم،
وای نه،کیفم... نکنه یوقت درش بازه و محتویات توش رو دیده...
دودستی کوبیدم تو صورتم و با خودم زمزمه کردم
خاک عالم...
توکه عرضه ی پیچوندن و جواب دادن به خونواده ت رو نداری بیخود میکنی ادای ادمای شاخ رو درمیاری و میری خوشگذرونی...
بفرما تا ذره ذره کوفتت نکنن و گوشت تنت رو از ترس آب نکنن بیخیالت نمیشن که...
تو فکر بودم که برم یا نه،..
با صدای مامان دیگه مثل برق گرفته ها از جام پریدم،
_نهال تو تازه رفتی اتاق، یعنی به همین زودی خوابت برد؟
چاره ای ندارم،
بلند شدم نگاهی به تی شرتم کردم برای ظاهر شدن جلوی بابام بد نیست اما شلوارم نه، باید عوضش کنم،
چون خیلی بهم سفارش کرده شلوار جذب برای بیرون نپوشم،ولی مگه من پیرزنم که شلوار گشاد بپوشم یا اخه مگه الان عهد بوقه که شلوار گشاد مد باشه.
سریع با یه شلوار خونگی مشکی عوضش کردم و با ترسی که به زور کنترلش میکردم تا در چهره م مشهود نباشه از اتاق زدم بیرون.
بابا رو دیدم که خم شده بود و مچ پاش رو ماساژ میداد...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺