🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۹
به قلم
#کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
خوشبحالش امشب هیچ مسوولیت خاصی نداره ،ولی بر حسب عادت همیشگیش که کمک به دیگرانه مدام درحال رفت و امده و پذیرایی میکنه،،،
امشب شام رو خیلی زود خوردیم و ظرفهاشم شستیم
همه نشستند تو پذیرایی و دو به دو باهم مشغول صحبت هستند،
رو به مامان گفتم،مامان خانم اگه فعلا کاری نداری تا جلسه تون شروع بشه من برم یکم استراحت کنم، از ظهر عین یه کلفت ازم کار کشیدی،
لااقل یکم جون بگیرم تا بتونم با این وروجکا سروکله بزنم.
مامان سری تکون داد و اروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت
_باشه فعلا برو ولی تروخدا هرموقع گفتم بچه هارو ببر اتاق مشغولشون کن، میخوام امشب بزرگترا همه بی دغدغه صحبت کنند، خودت میدونی این موقعا اگه بچه ها شلوغ کنند کلا رشته ی کلام از دستمون خارج میشه.
بحالت دهن کجی گفتم منم که کوچولوووو فعلا برم دنبال نخود سیاه اره؟؟؟ ادم نیستم که منم حساب کنین بشینم تو جمع...
منم که نمیفهمم بهم مسوولیت دادین که دکم کنید ...
خوب مامانای خودشون مشغولشون کنن دیگه!
داداش نریمان که انگار متوجه مکالمه ی من و مامان شده بود کمی دلخوری چاشنی لحنش کرد اما با چهره ای خندون گفت؛
ابجی کوچیکه نوبت خودتم میشه ها اونوقت نسرین برات تلافی میکنه،
برو اینقدرم سربه سر مامان نذار نمیبینی بنده خدا چقدر استرس داره؟
تازه میخواستم وارد اتاق بشم که نازنین فاطمه و نازنین زهرا دوقلوهای داداش و سجاد پسر نیلوفر بهمراه کیفم اومدند جلوم،
عمه عمه و خاله گفتنشون بلند شد تا اومدم کیفم رو ازشون بگیرم چون درش نیمه باز بود و سروته گرفته بودنش وقتی از دستشون کشیدم باعث شد تمام محتویات کیفم بریزه بیرون،خداروشکر چیز خاصی تو کوله م نبود ولی اگه چیزی بود که بدبخت میشدم،اونقدر عصبانی شده بودم که سرشون داد زدم و گفتم غلط میکنید دست به کیف من میزنید مگه این اسباب بازیه؟
که سجاد زد زیر گریه ،نازنین زهرا که بلبلی کردنش عین خودم بود گفت عمه جونم سجاد یه ادامس از تو کیفت برداشت ولی ما دست تو کیفت نکردیم کیف رو اوردیم خودت بهمون بدی،
اما من عصبانیتر از اونی بودم که الان بخوام تشویقش کنم و بگم افرین که دست تو کیفم نکردی،
بنابراین گفتم خوب نمرده بودم که بهم میگفتین میومدم اتاق بهتون میدادم ،بعدم من ادامسم کجا بود یکی بوده که اونم این اقا خورده،،،،
حالا اونم مثل خواهرش و سجاد با بغض نگاهم کرد،زنداداش اومد و کنار بچه هاش نشست، با سرزنش باهاشون صحبت میکرد که چرا بی اجازه دست به کیف عمه زدید ، از کنارشون رد شدم و کیفم رو پرت کردم گوشه ی اتاق،
نیلوفر پشت سرم وارد شد و گفت چته افسار پاره کردی ،چرا بچه هارو دعوا میکنی؟ خوب بچه ن نمیفهمن .
دستم رو به سمتش تکون دادم و یه برو بابا گفتم که همین جریحه دارش کرد و نیش و کنایه هاش رو شروع کرد، ببین نهال خانم فکر نکن خبر ندارم چه غلطایی داری میکنی، به والله صبر کردم مهمونی امشب تموم شه عمه اینا برن،اونوقت من میمونم و تو و نریمان، ببینم چه توضیحی بابت غلطهای جدیدت داری؟
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺