🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۱
به قلم
#کهربا(ز_ک)
با همون گریه و هق هق گفتم بخدا راست میگم،،،،
ببین نهال همین الان میشینی همه ی جیک و پوکت رو با این پسره برام تعریف میکنی که بدونم باید چکار کنم.
بدبخت بجز اون عکسا یسری عکس دیگهم برای خونواده ی زینب فرستادند.
صبح عمه زنگ زد پای تلفن گریه میکرد میگفت ابروی داداشم رو بردین چرا هیچی به نهال نمیگین،بعد فهمیدم برای فامیلهای اونم عکس فرستادن...
من نمیدونم این پسره چی از جونمون میخواد چون سراغ خودمون نیومده داره عکسا رو برای فک و فامیل میفرسته این معلومه قصدش بردن ابروی تویه و صدالبته ابروی ماااا.
واقعا هنگ کرده بودم نمیفهمیدم چرا باید یکی این کارهارو بکنه،
اونقدر گریه کرده بودم که چشمام از پف زیاد دیگه باز نمیشد ،صدام حسابی گرفته بود،
با هق هق گفتم بهخدا کار اون نیست
اما نگاه خشم آلودش رسما لالم کرد...
کمی چپ چپ و عصبی نگاهم کرد و بعد هم رفت سرویس و ابی به صورتش زد وقتی برگشت دستوری بهم گفت
_برو دست و روت رو بشور بیا و همه چیز رو برام تعریف کن.
به حرفش گوش دادم رفتم سرویس بدون اینکه در رو پشت سرم ببندم روبروی روشویی ایستادم نگاهی به اینه ی مقابلم انداختم
خودم از دیدن چهره ی خودم وحشت کردم صورت پف کرده و سرخ چشمهایی که بزور باز میشدند،
چندمرتبه اب پاشیدم به صورتم اما هیچ تغییری نکردم.
دوسه بار دیگه هم صورتم رو شستم دستم رو زیر اب گرفتم و دهنم رو جلو بردم از اب توی دستم کمی خوردم حالم یذره جا اومد ،چند تا دستمال کاغذی برداشتم همچنان که اروم روی صورتم میکشیدم بیرون اومدم نگاهم قفل نگاه نریمان شد
از خشم چند لحظه ی قبل خبری نبود اما دلخوری تو چشمهاش موج میزد،
با نگاه اشاره کرد به مقابلش، با حفظ فاصله روی دو زانو روبروش نشستم ،
مامان کنار اشپزخونه روی زمین نشسته نفهمیدم به کدوممون نگاه میکنه.
نریمان تک سرفه ای کرد و بعد با صدایی که سعی داشت حرص درونش رو پنهان کنه اهسته و شمرده شمرده گفت
_نهال،،،،دونه به دونه،،، و کامل ،،،،برام توضیح میدی،،، از کی و چهجوری با این پسره اشنا شدی،،،و چی بینتون گذشته،،،،
صداش کمی بالا رفت
گفتم همه چی،،،فهمیدی؟...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨