🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۵
به قلم
#کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
نیما خیلی اصرار داشت وسایل دیگه هم بخریم که مامان گفت جز حلقه فعلا چیزی لازم نیست.
بعد هم ما با ماشین داداش به خونه برگشتیم و نیما هم خودش رفت.
تا روز عقد هرروز تلفنی باهم در تماسیم.
توی کشوهام دنبال چیزی میگشتم که چشمم به دفتر خاطرات کلاس دهمم افتادم
با خوندن یکی از خاطرات یاد تصمیم اون روزم افتادم
همیشه دلم میخواست با افراد شرور مدرسه دوست بشم.
آخه انقدر شرور بودن که هرکاری دلشون می خواست انجام میدادن. دوستی با اونها باعث میشد احساس قدرت کنم
مدتی گذشت نه مثل قبل خوب درس میخوندم ، نه رفتار درست و شایسته ای داشتم، به خاطر کتکی که از نریمان خورده بودم هرکاری که حس میکردم سرشکستهش میکنه وجریحه دار میشه انجام میدادم.
با دوستام توی خیابون قهقهه خنده راه مینداختم با پسرها راحت صحبت میکردم و ارتباط برقرار میکردم، با چند تا پسر دوست شده بودم و دلم میخواست هر چه بیشتر خط قرمزها رو دور بزنم. اون روز پسرها گفتند فردا عصر تولد یکی از بچه هاست و پارتی ترتیب دادن.
تو فکر پیچوندن مادرم بودم که از بد شانسیم همون روز مامانم به مدرسه اومد و وقتی از وضعیت درسی افتضاح و تغییرات رفتارم توی مدرسه مطلع شد خیلی دعوام کرد و تا مدتها موقع رفت و برگشت مدرسه همراهیم میکرد... و اونقدر تو گوشم خوند و تهدیدم کرد که به بابا و نریمان میگه، که کم کم از اون اکیپ فاصله گرفتم.
یادش بخیر چه دورانی بود خداروشکر از اون اکیپ جدا شدم چون بعدها تک تکشون از مدرسه اخراج شدند.
با صدای بابا که دم در اتاقم بود به خودم اومدم...
_دخترم نهال یه سوال ازت میپرسم خوب فکر کن بعد جواب بده
_چشم
_تو این مدتی که نیما رو شناختی به نظرت چه جور ادمیه؟
تا خواستم جواب بدم دستاش رو به حالت صبر کن بالا اورد
_گفتم اول فکر کن
کمی گذشت بعد گفتم
_نیما ادم خیلی مهربون و با محبتیه..
بابا سرش رو به حالت تایید تکون داد بعد منتظر ادامه حرفام موند
ادمیه که با تمام توانش هرکاری میکنه من رو خوشحال کنه
ادامه دادم
ادم خیلی صادقیه،حتی اگه تو بدترین شرایطم باشه هیچوقت دروغ نمیگه...
به اینجای حرفم که رسیدم بابا گفت
مطمینی؟
یعنی اون روزی که وانمود میکرد تورو دزدیده تو در جریان بودی میخواد چکار کنه؟ اصلا اون روز بهت دروغ نگفته؟
به ماهم دروغ نگفته که با همید؟
اب دهنم رو قورت دادم و گفتم
_نه اون روز فرق میکرد...اون به خیال خودش داشته مصلحت اندیشی میکرده.
_خوب پس با این حساب از اون دسته ادماست که پاش بیفته تا دلش بخواد دروغ مصلحتی میگه اونم به مصلحت خودش نه کسی که ادعا میکنه عاشقشه
دخترم... نیما و خونواده ش زمین تا اسمون با ما اختلاف عقیده دارن اختلاف فرهنگ دارن اختلاف سلیقه دارن.
من باباش رو از جوونی میشناسم پسرشم تو این مدت شناختم اینا اهل نماز و روزه نیستند، به خمس و زکات که اصلا اعتقادی ندارند، از دین فقط یه امام حسین میشناسن که محرم به احترامش یه کمکی به مسجد و هیات میکنند.
میدونی بی نمازی چی به روزگار ادم میاره؟
فک و فامیلشون هم که با ما خیلی متفاوتند...
پس فردا هم که برا اون یکی پسرشون هم زن میگیرن و خدا میدونه با چه خونواده ای وصلت کنند؟
تو قراره با اونها رفت و امد کنی و ارتباط داشته باشی، من میدونم این تفاوتهایی که برات گفتم خیلی اذیتت میکنه دخترم.
حس کردم بابا میخواد نظر من رو تغییر بده عصبی اما اروم بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم گفتم
_بابا الان میخواین نظر من رو تغییر بدین؟ حالا که ما نامزد شدیم؟
_نه نمیخوام نظرت رو عوض کنم. فقط میخوام چشمات رو بازتر کنم.
ادم عاقل تا قبل از ازدواج چشماش رو خوب باز میکنه تا با دید باز همسرش رو انتخاب کنه ،
اونوقت بعد از ازدواج دیگه...
کپی حرام
_______________________________
بابام مبتلا به بیماری لاعلاج بود و هر ان ممکن بود از دست بدیمش. خیلی دلم میخواست سوالاتی که اینهمه سال تو ذهنم بود رو ازش بپرسم برای اینکه سرصحبت رو باز کنم بهش گفتم بابا من از بچگی بخاطر شرایط مامان از همه خجالت میکشیدم چرا با مامان ازدواج کردی؟ چرا وقتی بچه بودم مارو رها کردی و رفتی؟ چی شد که برگشتی؟نمیدونی چقدر اینهمه سال عذاب کشیدم... دلم میخواد همه چی رو برام کامل توضیح بدی. گفت به شرط اینکه بعدش حلالم کنی هرچند میدونم سخته بعدم با شرم شروع کرد به تعریف کردن، گفت...
https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨