زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) لااقل چند تا ایه ازش بخون ان شاالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشی. نمیدونم چرا حرفش رو دلم سنگینی کرد با اینکه نسرین هیچوقت اهل کنایه زدن نبود ولی ی جورایی احساس کردم داره مسخرم میکنه. صدای نسرین و نیلوفر و زینب از پشت سرم میومد معلوم بود که دارن تور رو روی سر من و نیما اماده میکنند. قران رو بالاتر گرفتم همینکه خواستم ایه ی اول رو شروع کنم صدای خنده های ریز مرسده رو از پشت سر نیما شنیدم. که باعث شد قران خوندنم رو متوقف کنم همه ی حواسم به اینه که مرسده برای چی داره میخنده؟ عاقد شروع کرد به حرف زدن و بعد هم اول از من و نیما خواست که چند ساعت باقیمونده ی محرمیتمون رو به هم ببخشیم. و بعد خطبه ی عقد دایمی رو خوند. خدارو شکر بابا راضی شد که عاقد با مهریه ای که مد نظر خودم و نیماست عقد بشیم. شب خواستگاری قرار ۱۱۴ تا سکه به نیت تعداد سوره های قران گذاشته بودند. اما بعدا با حرفای نیما فهمیدم اینجوری شان خودمون رو پایین میاریم. ناسلامتی من عروس یه خونواده ی پولدار متمکن میشدم افت داشت با این تعداد سکه عقد بشیم. به خاطر همین با تعداد ۷۰۰ سکه عقد شدیم. عاقد وقتی کارش تموم شد رفت.... فرشته خانم به نیما گفت مامان جان عاقد رفت شنل نهال رو بردار دست بردم کلاهم رو بردارم که با صدای بابا متوقف شدم _ هنوز نامحرم توی اتاق هست ..اجازه بدید من روی دخترم رو ببوسم و تبریک بگم با اقایون میریم بیرون بعد دیگه هر کاری که دوست دارید انجام بدید. با این حرف بابا فهمیدم به جز خودش و بابای نیما مرد دیگه ای هم توی اتاق بوده...پس اشتباه نکرده بودم صداهای مردونه ای که شنیده بودم بیشتر از همین چند نفر بود.. وقتی بابا مقابلم ایستاد و بهم تبریک گفت کمی سرم رو بالا اوردم .نمیتونستم صورتش رو کامل ببینم بغلم کرد بهم تبریک گفت و ارزوی خوشبختی کرد بعد هم همون مکالمات رو با نیما تکرار کرد. مامان هم زمان جلو اومد و با من و نیما روبوسی کرد و یه جعبه ی زیبا بهم کادو داد. خودش بازش کرد و یه تک پوش بسیار زیبا دستم کرد. واقعا ممنون بابا بودم در این شرایط چنین کادویی بهم دادند. بعد از بابا پدر نیما جلو اومد خودش شنلم رو بالا کشید باهام روبوسی کرد و تبریک گفت . همون لحظه متوجه نگاههای مرد روبه روم شدم. از مدل نگاهش چندشم شد سریع شنل رو پایین تر اوردم. مادر نیما هم جلو اومد و بهمون تبریک گفت و جعبه ی بزرگ طلا رو مقابلم باز کرد یه سرویس طلای جواهرنشان خیلی سنگین. کمکم کرد گوشواره و سینه ریزش رو بندازم و دستبند رو به نیما داد که دستم کنه. پدر نیما هم یه سوییچ که پاپیون سرمه ای بهش اویزون بود رو به نیما تعارف کرد و گفت دیگه میتونی شاسی خودت رو سوار شی. وای خدای من چقدر دست و دلباز... خوشم اومد... با اینکه چندماه پیش نیما ماشین قبلی خودش رو تو یه تصادف کاملا داغون کرده حالا صاحب یه بهترش میشد. با صدای بابا که ازم خداحافظی کرد و گفت با مهمونها تو حیاط هستیم متوجه رفتنشون شدم. چند لحظه ی بعد صدای تبریک گفتن چند مرد دیگه به من و نیما باعث شد نیما اروم به پهلوم بزنه _خوب اون کلاه شنلت رو بکش عقب... زشته دارن به تو هم تبریک میگن.. شنل رو بالاتر اوردم ، چند مرد روبه روم بودند... معذب بودم ولی باید جواب محبت و تبریکشون رو میدادم. با رفتن بابا احساس ناامنی بهم دست داد خیلی معذب شده بودم. معلوم بود که اون اقایون دلشون نمیخواد جمع رو ترک کنند با شنیدن صدای بابا که جلوی در به اقایون برای بیرون رفتن تعارف میکرد انگار دنیارو بهم دادند.انگار دوباره به کوه تکیه دادم. و بالاخره اون اقایون رفتند... کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨