زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) امروز بابا به خونه بر میگرده و من بابت این موضوع اونقدر خوشحالم که روی پاهام بند نمیشم. با اینکه نیلوفر و زینب از صبح اومدن خونمون برای کمک ولی همه ی کارهارو خودم با اشتیاق کامل انجام دادم. از صبح زود مامان بهمراه داداش و اقا جواد رفتند بیمارستان برای ترخیص بابا. مامان ساعت ۱۱ زنگ زد و گفت تا ی ساعت دیگه میرسند. عمه تازه رسیده و شوهرش اقا کاوه تو حیاط با قصابی که گوسفند نذری داداش رو برای قربونی اورده دارن حرف میزنن. دوتا لیوان چایی خوش رنگ اماده کردم و براشون بردم... حدودا ده دقیقه بعد مامان زنگ زد و گفت اسفند رو اماده کنید و بگید قصاب حاضر باشه سر کوچه ایم الان میرسیم. همه ی اهالی خونه از خوشحالی به تکاپو افتادند. همگی چادر رنگی سر کردند و من هم تنها مانتوی بلندی که دارم و باب سلیقه ی باباست تنمه. با صدای اقا کاوه که گفت اومدند ... همه به حیاط رفتیم. بابای مهربونم از وقتی بحث فرار و ازدواج من و نیما مطرح شد خیلی ضعیف و لاغر شده اما بستری شدن و عمل جراحی و اون سکته کار خودش رو کرده، اونقدر ضعیف شده که پوست تنش به استخوناش چسبیده. صورتش عین گچ سفید و رنگ پریده ست. ی لحظه با دیدن اون همه ضعفی که در وجودش بود قلبم مچاله شد. روی دیدن نگاه مهربونش رو ندارم اما نمیشه بیشتر از این معطلش کنم هر کدوم از اعضای خانواده جلو رفتند و کمکش میکنند که به خونه برسه. جلو رفتم سلام گفتم و خواستم بغلش کنم. اما با هشدار داداش که گفت بابا دیگه نمیتونه رو پاش بمونه خیلی خسته شده زود برید کنار ببریمش خونه، کنار ایستادم. یه طرفش اقا جواده و یه طرفش داداش. ظرف اسفند که تو دستای زینبه رو ازش گرفتم اما دیگه سرد شده و دود نداره. سریع برگشتم به اشپزخونه ...اسفند سوخته ی داخلش رو توی سطل زباله خالی کردم، خواستم دوباره داغش کنم تا اسفند جدید توش بریزم . مامان با دیدنم گفت نهال دیگه اسفند دود نکن. دودش برای بابات خوب نیست. سریع به سمت تختی که توی هال برای بابا اماده کرده بودیم رفتم کنار ایستادم تا بابا رو روی تخت بخوابونند. نمیدونستم چکار باید بکنم ذوق اومدن بابا با حس شرمساری که از درون دارم تناقضی ایجاد کرده که باعث شده دست و پام رو گم کنم. فکر کنم نیلوفر متوجه حالم شد که رو بهم گفت. نهال برو براشون شربت بیار طفلکیا خسته شدن. نفس راحتی کشیدم و سراغ کاری که بهم محول شده بود رفتم. زینب پیش دستی کرده و شربت هارو توی لیوان ریخته تازه داشت سینی رو برمیداشت که با اجازه ای گفتم و سینی رو از دستش گرفتم. با لبخند گفتم من ببرمش باشه؟ بدون اینکه منتطر واکنشش بمونم از اشپزخونه خارج شدم هنوز کسی ننشسته... مستاصل ایستادم و روبه حضار گفتم بشینید براتون شربت اوردم. اقا جواد لیوانی برداشت و تشکر کرد و بعد هم گفت من برم بیرون کمک اقا کاوه، گوسفند رو سر بریدند. نریمان که بدون جواب دادن به من سمت روشویی رفت. مامان همونجا کنار بابام نشست و رو بهم گفت بابا که نمیتونه بخوره منم دلم نمیاد بخورم. به پشت در هال اشاره کرد و گفت: یه ساک از بیمارستان اوردم چند تا ابمیوه داخلشه... برو یکیشو بردار بریز تو لیوان بیار برای بابات. سینی رو برگردوندم توی اشپزخونه و با دلخوری گذاشتم رو کابینت. کاری که مامان گفته بود رو انجام دادم. لیوان رو پر از ابمیوه ی انبه کردم. گذاشتمش داخل پیش دستی. برگشتم به هال ... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨