🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰۸
به قلم
#کهربا(ز_ک)
از اتاق بیرون رفتم بدون اینکه به آدمایی که سر سفره نهار جمع شدند نگاهی بندازم به اتاق بابا رفتم...
_عه تو خونهای و صدات در نمیاد؟
توی اتاق کشویی که قبلا عقدنامه م رو توش دیده بودم بیرون کشیدم...
نیلوفر داخل اومد
_با توام...
هیچ میدونی چی سر اون دختر بیچاره آوردی؟
دکتر گفت
ممکنه بچه سقط بشه...
رد کبودی رو پهلوی زینب بود تازه روی گردنشم بود که به لطف حجابش دکتر اونو ندید ... دکتر فکر میکرد از شوهرش کتک خورده که کبود شده و بچهش داره سقط میشه...
گفت نامه میده که ببره پزشکی قانونی شکایت کنه...
دستام شل شد... بدون اینکه سر بچرخونم سمتش تو فکر رفتم
چی میشنیدم؟ من باعث سقط یه بچه شدم؟ اگه ازم شکایت کرده باشه چی؟
اما با ادامه ی حرفش جون گرفتم ودوباره مشغول جستجو شدم...
_شانس آوردی طرف حسابت زینبه...
گفت نه... با بچههام بازی میکردم خوردم زمین ...
تو دلم گفتم دم زینب گرم...
عقدنامه روپیدا کردم و بیرون آوردم... یسری مدارک مربوط به خودم اونجا بود مثل شناسنامه و این چیزا همه رو برداشتم...
به نیلوفر که ایستاده ومنتظر جوابه نگاهی کردم و ازش رد شدم...
به اتاق خودم برگشتم..
همه مدارکی که دستم بود رو به زور توی کیف دستی بزرگی که برداشتم جا دادم...
وقتی برگشتم نیلوفر پشت سرم ایستاده و در سکوت نگاهم میکنه...
_نهال چیکار داری میکنی؟
_کاری که همون شب عقد باید انجام میدادم...
باید همونجا توی همون خونه میموندم و دیگه به اینجا برنمیگشتم...
مانتویی که تنم کرده بودم چک کرده و شالم رو روی سرم مرتب کردم
نگاهی گذرا به صورت متعجب نیلوفر انداختم
_من هیچوقت اینجا جایی نداشتم...
کوله رو پشتم انداختم، کیف دستی رو روی آرنجم و ساک رو با دست دیگهم بلند کردم.
از اتاق بیرون اومدم...
به هیچکس نگاهی نکردم... هیچکس هم من رو ندید یا دیدند و عکسالعمل نشون ندادند رو نفهمیدم...
به حیاط رفتم...
تا کفش بپوشم نیلوفر هم سررسید...
_نهال با توام کجا داری میری؟
از همونجا با صدای بلند طوری که همهی اونایی که توی خونه بودند گفتم
_من دارم میرم خونه پدرشوهرم... پیش نیما... اونجایی که آدم حسابم میکنند و برام ارزش قائلند...
اهالی خونه، به پرونده ای که داداش برام درست کرده آدم کشی هم اضافه کنید...
اشکام راه افتاد با بغضی که حسابی گلوم رو اذیت میکرد به سختی ادامه دادم
_میدونم اونقدر بیانصاف هستید که حال دیشبم رو ندید بگیرید و قتل عمد برام حساب کنید...
از شما خیری به من نرسید از منم که ظاهرا شر مداوم میرسید...
پس میرم که از شرم خلاص بشید
دیدار به قیامت...
کارت عروسی براتون میفرستم اگه دوست داشتید با خلافکارا توی یه جشن و سر یه میز شام عروسی بخورید قدمتون رو چشم...
دیگه بغضم ترکید...
با گریه بیرون میرفتم که نیلوفر جلوم رو گرفت...
_نهال چی میگی تو؟
چرا چرت وپرت میگی؟
وایسا ببینم...
اومد جلوم ایستاد مانع رفتنم شد
_ یعنی چی که دارم میرم؟ یعنی چی این حرفایی که زدی؟ کارت دعوت میفرستم و این چرندیات... یعنی چی؟
بعدم با صدای بلند مامان و نسرین رو صدا کرد یکم که منتظر شد دید خبری نیست به در هال چشم دوخت ودوباره صداشونکرد...
وقتی دوباره خبری نشد بدو خودش رو به در خونه رسوند و وارد شد...
سلام
تخفیف به شکرانه🤲
#مباهله_و_پیروزی_حق_بر_باطل
برای دریافت لینک وی آی پی
#نهال_آرزوها که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨