🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_،۳۰۴
به قلم
#کهربا(ز_ک)
_درسته بابا...حق با توئه... ولی اگه دوباره یه روز پشیمون بشی چی؟ این دختر داره عذاب میکشه... من فقط گفتم اسمتو مامانت انتخاب کرده مملو از احساسات شده و داره خودشو پرپر میکنه...
بابا من میگم هنوز نتونسته با واقعیت کنار بیاد اونوقت قرار باشه هرروز یه چیز جدیدکه از گذشته یادت میاد بهش بگی شاید اونقدر حالشو بد کنه که یه روز دوباره پشیمون بشی و با خودت بگی کاش ادامه نمیدادم....
و تازه فهمیدم مخاطب پشت خط باباشه...
ادامه داد
_حالا فهمیدی چرا گوشی براش نمیخرم یا گوشیمو بهش نمیدم؟
اونوقت تو هرروز بهم زنگ میزنی تا یه خاطره یا موضوع جدید بهش بگی...
خواهش میکنم... وقتی به تهران اومدید درِ خونه من فقط زمانی به روی تو بازه که مراعات زنمو بکنی و دیگه حرفی از گذشته نزنی...
با دلخوری نگاه نیما کردم و.با لبخونی گفتم
زشته... بابات ناراحت میشه...
خیلی خوب بابا فعلا کاری نداری
ممنون که هوامونو داری...
و بعد هم اتصال رو قطع کرد..
_خیلی زشت شد چه حرفی بود به بابات گفتی؟
یعنی چه که میگی در خونه من به این شرط برات بازه؟
خوبه اون خونه رو بابات برامون خریده...
_پس باید چیکار کنم؟
چند روزه برات گوشی خریدم هربار میخوام بهت بدم جرات نمیکنم...
از این میترسم یوقت بابام بهت زنگ نزنه افکارت رو پریشون کنه...
ازون طرف میترسیدم از یکی از خونواده یوسف بهت زنگ بزنه و چیزی بگه ودوباره بهمت بریزه...
من دلم نمیخواد هرروز با یه بهونهای آرامشت رو ازت بگیرن...
چه اون آدم بابای من باشه و چه هرکس دیگه....
ولی اینکه فکر میکنی برام مهم نیست گوشی داشته باشی یا از چیزی میترسم که ترجیح میدم فعلا با دیگران در ارتباط نباشی آخر نامردیه...
زن وشوهر نباید نسبت به هم ظنین بشن ...
و تو یمدته این حسو نسبت بمن داری... من کاملا این حست رو درک میکنم اما خوب ناراحت میشم ازت...
دلم بهحالش سوخت اون تمام مدت به فکر منه اونوقت من با افکار مسموم دچار سوظن شدم...
برای اینکه از دلش در بیارم جلوتر رفتم
و سعی کردم دستاش رو توی دستام بگیرم...
و اون پیشدستی کرد وقبل از من دستهامو به گرمی فشرد...
_نیماجان... ازت معذرت میخوام
تو راست میگی من زود قضاوتت کردم.
بذار رو حساب سردرگمی و حال خراب این روزام...
چشماش رو به تایید حرفام روی هم گذاشت و باز کرد
جلو اومد و بوسه ای به گونهم زد.
کمی با محبت نگاهم و با اشاره به بیرون گفت رسیدیم پیاده شو...
بند کیفم رو روی دوشم انداختم و همزمان با هم پیاده شدیم.
نگاهی به اطراف انداختم نتونستم بفهمم برای چی اینجا پیاده شدیم وهدف از اومدنمون چی هست...
با تکون سر کوچه ای که فقط چندقدم ازمون فاصلا داشت رو نشونم داد
بریم مزون لباس عروس اونجاست
خیلی ازش تعریف میکنند تعداد نمونههاش کمه اما خاصه... سنگکاریهای روش همه اصل و جواهره...
با خودم گفتم چه فرقی میکنه سنگدوزیهای روی لباس عروسم اصل باشه یا جواهر...
مگه قراره باهاش چکار کنم؟
یه شب میخوام بپوشمش دیگه...
ولی چیزی نگفتم و به دنبالش راه افتادم
اما الحق لباسها خاص بودند...
تازه اینجا بود که تفاوت سنگ جواهر رو با سنگدوزیهای زینتی تقلبی و مرسومی که قبلا دیدم متوجه شدم...
زیبایی چشمگیری داشتند...
نیما تاریخی رو گفت و اون خانم خوش پوش قول داد تا اون زمان لباس آمادهی تحویل باشه.
هیچ وقت تصورش رو هم نمیتونستم بکنم که یه روز اونقدر ثروتمند میشم که میتونم لباس عروسی رو بجای اجاره کردن بخرمش...
و بجای سنگ دوزی معمول وتقلبی از جواهر روی لباسم استفاده میشه
روی خوش زندگی نمایان شده و درهای خوشبختی هرلحظه باز و بازتر میشد برام
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨