🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت ۹۵
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رفتم تو فکر با خودم. از نَفس ضعیف خودم میترسیدم، میترسیدم بهم زنگ بزنه و من خام حرفهاش بشم تو همین
فکرها بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد. دستم رو دراز کردم از روی میز گوشیم رو برداشتم. خودشه مهندسِ نفس عمیقی کشیدم جواب دادم
بله بفرمایید
سلام الهام خانم من مناظرشما هستم
سکوت کردم. نه میتونستم خواهشش رو ردکنم و هم دلم نمی خواست برم پیش مکث من رو که دید گفت
_بیام دنبالتون با هم بیاییم رستوران
آب دهنم رو فرو بردم و قاطع جواب دادم
نه ببخشید من نمیام
چرا؟ چیزی شده؟
جوابی ندادم
با لحن نگرانی پرسید
الهام خانم حالتون خوبه؟
_بله خوبم
المام خانم من حتما باید با شما صحبت کنم فکر میکنم سوء تفامی برای شما پیش اومده
نوع کلامش نشون میداد قصد سوء استفاده نداره به خودم گفتم بزار حرفهاش رو گوش کنم شاید واقعاً هدفش ازدواج باشه و منم به آرزوم برسم، آرزوی ازدواج، آرزوی مادر شدن. گفتم
باشه همدیگر رو ببینیم ولی نه تو رستو ران و به صرف ناهار
باشه هر طوری که شما را حتید فقط بگید کجا و کی؟
_اجازه بدید بهتون میگم
_فقط خواهش میکنم هر چه زودتر
اجازه نداد که من حرف بزنم فوری گفت
فردا صبح تو محل کارتون خوبه؟
محل کار نه. تلفنی با هم صحبت کنم صدای نفس عمیقی که از پشست گوشی کشید به گوشم خورد.
_باشه شب زنگ میزنم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁