زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۵۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ولی مامان من اصلا آمادگی مهمونی ندارم... کاش همون صبح بهم می‌گفتین... اینطوری که شما میگید برای دیدن من و نیما دارن میان من خیلی کار دارم... با لبخندی که مختص این موقعاشه و حسابی حرصم میده گفت _آخه تو خیلی مصمم به رفتن بودی ترسیدم اگه بهت بگم دیگه اصلا نمونی... کمی نگاهش کردم با خودم گفتم... الان من جی بهت بگم که بعدا بر علیه خودم استفاده نشه... پیش نیما که کنترل تلویزیون دستشه و کانال عوض میکنه رفتم _مامانت می‌گه مهمون دارن... من آمادگی موندن ندارم به داوود یا آژانس زنگ بزن ما رو ببرع خونه‌مون بدون اینکه نگاهم کنه گفت _تو که قبول کرده بودی بمونیم... پس چی شد حالا؟ اونموقع کسی بهم نگفت که قراره مهمون بیاد... من هیچ آمادگی ندارم... باز هم نگاهم نکرد _مگه قرار خواستگاریه آخه... من با این حالم کجا بیام؟ کمی صدام رو بالا بردم _نیما اذیتم نکن... من دوست ندارم تو این مهمونی باشم... روز سومه که از مسافرت برگشتیم اما هنوز چمدونامون رو هم باز نکردیم... لباس مناسب برای امشب ندارم... خود تو هم که با این ریخت و قیافه ... تا من حاضر می‌شم زنگ بزن به داوود بیاد... وسایلم رو‌ جمع کردم و سراغ نیما رفتم... به محض دیدنم گفت _نهالم یکم به فکر من باش... با این وضعیت کجا بیام؟ قفسه سینه‌م درد می‌کنه و‌ نمی‌تونم به راحتی تکون بخورم... چطوری با این دنده و سر شکسته بشینم‌ تو ماشین؟ نمی‌تونی درک کنی که چقدر درد می‌کشم؟ چرا لجبازی می‌کنی آخه؟ _خیلی نامردی نیما.... چطور صبح که بهت گفتم بریم خونه چیزی از درد تکون خوردن نگفتی؟ براحتی قبول کردی بریم خونمون... تو به خاطر مامانت موندی نه به خاطر وضعیتت و‌ اذیت شدن موقع جابجایی... اصلا همه اینا به کنار... مامان تو که برای یه مهمونی ساده از یه هفته قبل در حال رسیدگی به خودشه الان به منی که تازه عروسم زودتر نگفته خودمو آماده کنم... الان وقت نیست که بخوام برم خونه لباس بردارم پام رو به زمین کوبیدم _من اصلا آمادگی برای مهمونی امشب ندارم. _نخیر تو مشکلت عدم‌ آمادگی نیست مشکلت اینه که فقط می‌خوای با مامانم لج کنی... اون اگرم دیر بهت گفته دلیلش اینه که به خاطر نگرانی برای من فراموش کرده جریان مهمونی امشبو‌ بگه... طفلکی حتی اونقدر نگران سلامتی تو بوده که قبل از ظهر رفته جواب آزمایش تورو‌ بگیره تا خیالش از بابت سلامتی تو راحت بشه... تندی جواب دادم _سلامتی من نه ... ایشون میخواستن مطمئن بشن من باردارم یا نه... _چقدر تو بدبینی... تا کی می‌خوای به این رفتارت ادامه بدی؟ از حرص زیاد می‌تونم جوابش رو بدم می‌ترسم یه چیزی بگم بدتر بشه... سکوتم رو که دید ادامه داد _هرچی مامان من از سر صمیمیت با تو رفتار می‌کنه تو فقط به نسبت عروس و‌ مادر شوهری که بین‌تون هست توجه داری و بر همون اساس رفتار می‌کنی و‌ حتی رفتارهای مامانمو می‌سنجی... دوباره سکوت من رو که دید کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨