🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۲
به قلم
#کهربا(ز_ک)
راه من و اونها از هم جداست مثل دوتا خط موازی هرچقدر بریم بهم نمیرسیم...
به پویان هم گفتم محاله نسرین بهش جواب مثبت بده پس بیخیالش بشه...
همون موقع خانم کاشفی صدام کرد
_نهال جان میشه یه لحظه بیای پیش ما؟
میدونستم چی میخواد بگه
با لبخند از پیش نیما که بلند میشدم بوسهای به گونهش زدم
_خیالت راحت عزیزم هیچ چیزی باعث به هم زدن آرامش زندگیمون نمیشه.
لبخند روی لبش نشست
.
اما به تلافی این مهمونی اجباری و پنهانکاری حقش بود یکم اذیتش کنم
دم گوشش گفتم
بعدا باید جریان کارخونه رو شفاف بهم توضیح بدی
دیگه دلم نیومد بیشتر ازین اذیتش کنم
و پیش خانم کاشفی رفتم
اونا فکر کردند اگه بفهمم کارخونه رو از دست داده ناراحت میشم؟
درصورتیکه من با دارایی نیما کاری نداشتم وجود خود نیما برام مهم بود
کنار مادرشوهرم نشستم و رو به خانم مسن مقابل کردم
_جانم
_پویان برات تعریف کرد؟
_چشمم به دستان درهم قفل شدهی مامان فرشته افتاد... خبر از اضطراب بالای اون میداد
بدون اینکه نگاه ازش بردارم گفتم
_بله
اتفاقا ازش دلخور شدم که حرفای نیما و پدرش رو باور نکرده
جریان کارخونه هیچ ارتباطی با روابط ما نداره...
خونواده من خصوصا نسرین معتقد به خیلی چیزا هستند که حتی خود من براشون ارزشی قایل نبودم برای همین تونستم خوشبختی رو با نیما تجربه کنم...
افق دید نسرین با من که خواهرش بودم همسو نبود چه برسه به آقا پویان....
اصلا گزینههای مناسبی برای هم نیستند...
نسرین و خونوادم من رو بخاطر سبک شمردن اعتقاداتشون طرد کردند آیا به نطر شما با اون همه تعصب به آقا پسر شما اجازه شرفیابی میدن؟
بوضوح برق شادی رو میشه تو چشماش ببینی اما چهره آدمایی که بهشون برخورده باشه به خودش گرفت
_طوری حرف میزنی که انگار ما کافر بالفطرهایم
وسط حرفش پریدم چون میدونستمچی میخواد بگه
پس جواب دادم
_اختیار دارید قصد جسارت نداشتم
فقط خواستم عمق فاجعه رو متذکر بشم...
درسته نه من و نه شما کافر نیستیم اما یه فرقی که با امثال نسرین داریم اینه که ما خودمون حد و حدود شرعی رو برای خودمون تعیین میکنیم اونم بر اساس خواست و علایق خودمون...
اما نسرین و خونواده من بر اساس چیزی که علما از فهم آیات قران بهشون دستور میدن... حتی اگه نکات ودستورات دینی اقتباس شده از مفاهیم وتفاسیر قران نقطه مقابل خواست وعلایقشون باشه...
بعد از گفتن این حرف بغض سنگینی به گلوم نشست...
برای همین ببخشید آرومی گفتم واز کنارشون بلند شدم
به طرف اتاقی که فرشته در اختیارمون گذاشته رفتم...
اینایی که برای خانم کاشفی بلغور میکردم
حرفایی بود که یه روز داداش نریمان برام توضیح داده بود...
نمیدونم حالا که با تلاش زیاد تونسته بودم مهرشون رو ار دلم خارج کنم چرا دوباره دلتنگش شدم...
زمزمه کردم
داداش... داداش...
دوباره یاد نسرین افتادم
نسرین... نسرین...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨