زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _از نوجوونی آرزوم بود بیام تهران و همینجا درس بخونم و با یکی از هم دانشگاهیام ازدواج کنم اما پسرای دانشگاهم به همه‌ جور روابط با دخترا فکر می‌کنند الا ازدواج ترم اول که وارد دانشگاه شدم با یه خواهر و برادر دوقلو به اسم هدیه و هادی آشنا شدم که هردو در یه رشته دانشگاهی قبول شده بودند. با دختره که اسمش هدیه بود خیلی رفیق شدم... بچه مایه دار بودند و هر از گاهی من و یکی از دوستان مشترکمون که اسمش نگار بود رو به خونه‌شون دعوت میکرد... پدرومادرش دکتر بودند و توی بیمارستان کار می‌کردند من اصلا اونارو ندیده بودم هربار که مارو به خونه‌شون می‌برد یه چیز جدید داشت... پدرو مادرش میلیونی براش هزینه می‌کردند از بچگی حسرت همه‌چی به دلم مونده بود وقتی وارد خونه هدیه‌ میشدم حس و‌حال خوبی بهم دست می‌داد... گاهی با خودم می‌گفتم می‌تونم خودمو تو دل برادرش جا کنم و عروس اون خونواده بشم برای همین تا می‌تونستم به خودم می‌رسیدم تا شاید دیده بشم یه روز توی دانشگاه هدیه از من و نگار دعوت کرد بریم خونه‌شون، من بخاطر امتحان فردامون گفتم نمیام اما نگار باهاش رفت... بین راه دانشگاه تا خوابگاه نظرم عوض شد چون همیشه خونه ی هدیه بهمون خیلی خوش میگذشت... تصمیم گرفتم به خوابگاه که رسیدم لباس عوض کنم و برم پیششون... بهترین لباسی که داشتم رو پوشیدم و با یه آژانس به طرف خونه‌شون راه افتادم. تازه راه افتاده بودم که نگار بهم زنگ زد جوابش رو ندادم دوست داشتم سورپرایزشون کنم وقتی به خونه‌ هدیه رسیدم زنگ خونه رو زدم منتظر بودم هدیه و نگار با دیدن من ذوق زده بشن و با شوق و اشتیاق بهم سلام کنن و به خونه دعوتم کنند... اما بدون هیچ حرفی در باز شد... با فکر اینکه دوستام در رو باز کردند طول حیاط بزرگشون رو طی کردم و وارد خونه شدم اما با دیدن جوون روبروم ترس برم داشت، پرسیدم هدیه کجاست گفت بیا بشین الان میاد ... مردد بودم که بمونم یا برگردم همین که خواستم برگردم همون جوون که احساس کردم قبلا جلوی همون خونه دیدمش جلوم رو گرفت... از نگاه و‌ لبخند چندشش میشد فهمید افکار شومی در سر داره منم که کمی ورزش رزمی بلد بودم به ترسم غلبه کردم و از همه انرژیم استفاده کردم و هلش دادم و‌ از خونه فرار کردم. دنبالم می دوید ولی همین که خودم رو از در حیاط به بیرون رسوندم با دیدن ماشینی که جلوی در خونه رسیده بود عقبگرد کرد... ماشین هدیه بود نگار هم کنارش نشسته بود با دیدن حال و‌روز من پیاده شدند و به کمکم اومدند خواستند من رو به خونه ببرن که با جیغ و گریه التماس کردم منو از اونجا دور کنند به کمک هردوشون روی صندلی عقب نشستم نگار هم کنارم نشست دستام رو گرفت... با اشاره به هدیه با التماس گفتم توروخدا بگو راه بیفته اون موقع نزدیک همین پارک بودیم که پیاده شدیم‌ و به اینجا اومدیم... نگاهم روی مهری بود با دست یه طرف از پارک رو نشون داد و گفت اون جاها نشستیم و کمی که حالم بهتر شد همه چی رو براشون تعریف کردم هدیه گفت که اون عوضی پسر داییمه... توی بیمارستانی که مامان و بابام کار می‌کنند پرستاره... احتمالا مامانم بهش کلید داده چیزی رو براش ببره زیاد این کارو‌ می‌کنه.... بابام بفهمه دمار از روزگارش در میاره... خیلی بهش گفته جمشید رو تنهایی نفرسته خونه‌مون ولی مامان همیشه میگه بهش، اعتماد دارم... صبر کن الان بهش زنگ می‌زنم و‌همه چی رو بهش می‌گم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨