🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۵۰
به قلم
#کهربا(ز_ک)
انگار متوجه حالم شد چون آروم زد به کتفم
_تو هم حالت بهتر از من نیست
بزن کنار خودم بشینم... حالم بهتره
_آرامش کلامت حال من روهم خوب کرد میتونم برونم... فعلا یکم استراحت کن
_اوکی
الو گفتنش باعث شد متعجب نگاهش کنم...
_عه گوشی گرفتی ازشون؟
نیم نگاهم کرد ولی چیزی نگفت
چند بار الو الو گفت و بعد نگاهی به صفحه گوشی انداخت
_ای بابا... آنتن نمیده
معلومه خیلی کلافهتر از قبله... ترس و استرسش کاملا مشهوده حتی بیشتر از زمانیه که راه افتادیم ولی نمیخواد بروز بده
چند ساعت بعد در جاده ساوه در حرکت بودیم که با اشارهی نیما کنار جاده زدم
خودش پشت فرمون نشست و من هنوز نمیدونم مقصد اصلی کجاست
کمکم خواب بهم چیره شد
با صداش بیدار شدم
_بیدار شو رسیدیم
پاشو نهال
چشم که باز کردم هوا کاملا تاریک بود اطراف رو نگاه کردم اما اونقدر همه جا تاریکه معلوم نیست کجاییم...
خودش پیاده شد و وقتی در سمت من رو باز میکرد آروم گفت
وانمود میکنیم که من با بابام قهر کردم و به اینجا پناه آوردم... حله؟
فکر کردم چون هنوز گیج خوابم متوجه منظورش نشدم
پس لب زدم
_چی؟
آب دهنش رو قورت داد
_آوردمت خونهی مادربزرگم... مادرِ بابام... همیشه دوست داشتی ببینیش یادته؟
با شنیدن حرفاش خواب کاملا از سرم پرید
_واقعا؟
_آره ... چند روز پیشش میمونیم تا آبها از آسیاب بیفته
مادر بزرگم نباید بفهمه من رابطهی خوبی با بابام داشتم وگرنه راهم نمیده... چیزی از صمیمیت و همکاری بین من و بابام بهش نگو باشه؟
نمیدونم مهربون شدنش بخاطر اینه که یوقت از اتفاقات اخیر به مادربزرگش چیزی نگم یا بخاطر رسیدن به جای امنی به نام خونهی مادربزرگه اونم کیلومترها دورتر از خونه
چرخید تا راه بیفته که سریع دستم رو دور بازوش حلقه کردم
متوجه ترسم شد چون دستش رو دورم حلقه کرد وگفت
_نترس اینجا رو خوب نمیشناسم برای همین ماشین رو همینجا پارک کردم یکم تو کوچه پس کوچههارو بگردم ببینم میتونم پیدا کنم خونهی مادربزرگم رو...
_اینجا چرا برق نداره؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨