🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶۱
به قلم
#کهربا(ز_ک)
_نزدیک یه ساله ... هنوز خیلی زوده...
اما تو دلم گفتم... به نیما هیچ اطمینانی نیست که بتونه این زندگی رو حفظ کنه...
خیلی وقته دلشوره به دلم افتاده و مدام احساس میکنم نیما وقتی احساس خطر کنه اگه حضور من دست و پاگیرش باشه به راحتی حذفم میکنه...
یاد نامردیهاش در قبال دیگران بغض به گلوم نشوند اما همه تلاشم رو کردم تا پسشون بزنم
با گفتن ببخشید از کنارش بلند شدم و به سمت در هال رفتم...
وارد ایوون که شدم مادربزرگ با قدمهای آهسته و کوتاه به طرفم میومد اما نیما نشسته بود و کلافه دست توی موهاش برده بود و با اخم به دیوار کاهگلی روبرو نگاه میکرد
معمولا کم پیش میاد این حالتی بنشینه...
حالتهاش نشون میده حسابی داره حرص میخوره... البته حرصی همراه با خجالت و شرم...
اما شرم از چی؟ شاید از عملکرد باباش در گذشته...
فیروز همیشه با حقه و کلک اموراتش رو گذرونده
همین حالا هم معلوم نیست واقعا نیما تو دردسر افتاده یا خودش که مارو هم آواره کرده...
اولش دلم به حالش سوخت خواستم کنارش برم و بهش دلداری بدم اما باخودم فکر کردم شاید یکم تنهایی براش خوب باشه پس به خونه برگشتم...
تقریبا یه ساعت بعد با گوشی مادربزرگ با شمارهای تماس گرفت و خیلی زود قطع کرد
اما پنج دقیقه بعد یکی باهاش تماس گرفت و یه مکالمهی طولانی باهم داشتند معلومه حرفای خوبی بینشون رد و بدل نشده چون از اون موقع نیما خیلی بهم ریخت یه لحظه آروم و قرار نداره...
هر صدایی از کوچه که میشنوه از جا میپره...
انگار منتظر یه اتفاق بده...
هرچی سعی کردم باهاش حرف بزنمو آرومش کنم موفق نشدم آخرین بار هم سرم فریاد کشید و گفت : دست از سرم بردار اینقدر عین کنه بهم نچسب... پیش منصوره ومادربزرگ خیلی خجالت کشیدم.
طی این سه روزی که خونهی مادربزرگ هستیم نیما برای اولین بار سوار ماشین شد و بیرون رفت...
موقع رفتن گفت باید یه جایی برم اگه تا شب برنگشتم نگرانم نشو منتظر پیغامم باش ولی تو اصلا از خونه بیرون نرو و با کسی هم تماس نگیر... اگه لازم باشه خودم به خط مادربزرگ زنگ میزنم
تا شب از دلشوره مردم خصوصا که هر ساعت مادربزرگ ازم میپرسید از نیما خبری نشد؟
آخر شب نگرانی بر من غالب شد با گریه گفتم حالا چیکار کنم؟
نکنه بلایی سرش آوردن؟
با وجود نگرانیهای خودش دلداریم میداد...
دوروز بود که منصوره از درد کمر نمیتونست استراحت کنه... امروز دختر همسایه اومد و براش یه آمپول مسکن تزریق کرد و رفت... بیشتر از یساعته که خوابش برده...
به پیشنهاد مادربزرگ رختخواب پهن کردیم
بهم گفت
_من امشب خوابم نمیبره بیا باهم حرف بزنیم
از پیشنهادش با خوشحالی استقبال کردم
_اتفاقا ماتم گرفته بودم... چون منم خوابم نمیبره
_خوب امشب که شوهرت نیست یکم از فیروز برام بگو ... میخوام بدونم چهجور ادمی شده؟
_والله چی بگم... میترسم با حرفام ناراحتتون کنم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی
#نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨