🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_الهام جان زشته من نمیتونم دروغ بگم زشت میشه اگر بابات بفهمه خیلی زشت میشه و از طرفی هم نسبت به من اعتمادش از بین میره حق با حمیدرضا بود گوشیمو کنار گذاشتم
_ الهام جان مامان صبحانه نمیخوری؟
_ میام مامان گوش کن به حمیدرضا میگم برو برای ی تاریخ زودتر وقت بگیر حالا برا ۱۰ روز دیگه هم نه زودتر میگه من پیش بابات خراب میشم اگه بفهمه آبروم میره
_ داره راست میگه دیگه دخترم مامان جان حق با اونه دستشم درد نکنه که انقدر عاقله به حرف تو گوش نمیکنه
_وا این چه حرفیه مامان من دوست دارم ما زودتر عقد کنیم
_تو متوجه نیستی حق با حمید رضاست
دیگه با مامان بحث نکردم اون روزو کامل با حمیدرضا به همدیگه پیام دادیم و از آیندمون حرف زدیم اصلاً از خونه بیرون نرفتم و تمام مدت پای گوشی نشستم
صبح زود با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم تازه یادم افتاد که باید بریم برای آزمایش سریع به سرویس رفتم و بعد از انجام کارها حاضر و آماده روی مبل نشستم.
شماره حمیدرضا رو گرفتم بلافاصله جواب داد
_سلام خوبی؟
_سلام الهام جان میخواستم الان زنگ بزنم بهت بگم بیای بیرون ی چند دقیقه دیگه در خونتون هستم
خوشحال و سرخوش به سمت در رفتم که با صدای مامان متوقف شدم
_وایسا ببینم کجا میری ؟
_حمیدرضا داره میاد دنبالم بریم آزمایش
ی کارت به سمتم گرفت
_ رمزش ۴ تا صفره بابات داد بهم اگه خواستید برید خرید عقد برای حمیدرضا از این کارت خرید کن ی وقت بچه بازی در نیاری اون بگه قابلی نداره خودم حساب میکنم تو بگی باشه ها تو باید بدی
_ باشه عزیزم خیالت راحت
_راستی ی ساعتم براش بخر بابات سر عقد بهش بده
_ عزیزم خیالت راحت حالا میزاری برم؟
_ آره دخترم برو الان نامزدت میاد منتظرت میمونه زشته الهی که خوشبخت بشید
صبر نکردم جمله مامان کامل بشه فوری از خونه بیرون زدم و وایسادم منتظر حمیدرضا.
چند دقیقه ای میشد که وایساده بودم و به خیابون نگاه میکردم که ماشین حمیدرضا نزدیکم اومد جلوی پام وایساد
_سوار شو بریم
سریع سوار ماشینش شدم و حرکت کردیم
_صبحانه که نخوردی؟
_نه ناشتا ام
_ خوب کاری کردی یادم رفته بود بهت بگم استرس داشتم که یه وقت چیزی نخورده باشی...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁