زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چند وقت بعد به همراه خونواده ها رفتیم محضر من با مسعود و محبوبه هم با سعید به عقد هم در اومدیم طبق برنامه ریزی خاله فردای همون روز من و محبوبه رو برد آرایشگاه توی شهر تا برای مراسم عقد اون شبمون که در منزل ما برگزار می‌شد آماده بشیم، هردو لباس عقد زیبایی پوشیده بودیم با آرایش و توری که روی سرمون انداخته بودند خودم رو شبیه پرنسس‌های زیبای توی کارتونها می‌دیدم. مراسم عقد خیلی قشنگ و بی نظیری داشتیم خاله و عمو ولی خیلی برامون هزینه کرده بودند از نگاه همه ی دختران فامیل و اهالی ده حسادت و حسرت می‌بارید. تنها چیزی که من رو اذیت می‌کرد رفتارهای سرد مسعود بود. برعکسِ اون، سعید با نگاه‌ها و رفتارهای عاشقانه و لبخندی که حتی یه لحظه هم از لبهاش جدا نمیشد، چهره‌ی مسعود شبیه کسی بود که به زور آوردنش توی مراسم اما سعید انگار خودِ خود مجنون بود البته بقول خاله. اون شب هم با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هاش گذشت. حالا من تو سن چهارده سالگی و محبوبه در سیزده سالگی یعنی سن ایده ال دخترای دهمون نامزد شده بودیم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨