🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_ ۵۰۴
به قلم
#کهربا(ز_ک)
خاله که جوابی نداشت
با دلخوری رو به شوهرش گفت
_چه فرقی میکنه آقا ولی خودم بهش گفتم دیگه
عمو دستش رو تکون داد
_ایناهاش این از گفتن تو...
اگه خودم بهش گفته بودم که تا الان خونه بود بلکهم زودتر از مهموناش...
دیگه کسی چیزی نگفت
برای شام هرچی منتظر شدیم مسعود نیومد
آخرسر عمو ولی با عصبانیت رو به به نسرین و خاله گفت:
تا کی مهمون هارو معطل این شازده پسر نگه میدارید؟
پاشید سفره رو پهن کنید ،
شوهر نسرین هم که خیلی وقته اخم به صورتش نشسته گاهی یه چشم غره به زنش میرفت
یه شب دیگه در کنار خونواده ی خودم و نامزدم در غربت کامل شام رو خوردم.
اونم چه شامی، از ترس اخمهای بابا و غرغرهای عمو به خاله یکم از غذایی که کشیده بودم رو خوردم تا بیشتر از این بحثو جدل نشه
به اصرار نسرین بطری نوشابهی باز شدهی روبروم رو برداشته و جرعهای ازش خوردم
اما کام تلخم تلختر از قبل شد انگار که زهر به کامم میریختم.
بغض به گلوم چنگ میزد
با گفتن ببخشید بلند شده و به آشپزخونه رفتم
نسرین دنبالم اومد دیگه نتونستم جلوی گریههام رو بگیرم همونجا کنار در نشستم و بی صدا گریه سر دادم.
محبوبه و خاله هم بالاسرم ایستاده بودند،
نشستند جلوی پام و قربون صدقهم میرفتند،
ازم میخواستند که آروم باشم.
خاله زیر لبی مسعود رو فحش میداد که امشب رو کوفت همه کرده و با نیومدنش آبروی همه شون رو برده
ازم عذرخواهی میکرد که اینقدر مسعود بی ملاحظه شده.
_خاله جان مسعود اصلا آدم بی ادب و بی ملاحظهای نبود
نمیدونم چش شده توی این یک ماهه
همش تو خودشه و دو کلام با هیشکی حرف نمیزنه....
کمکم آشپزخونه شلوغ شد بقیهی بچههای خاله و نوههاش وسایل سفره رو جمع میکردند و میاوردند اونجا.
زیر نگاههاشون داشتم آب میشدم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨