زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به اصرار مامان پارچه رو برش زدم اما دست و دلم به دوختنش نمی‌ره... عصر همون روز سعید با موتور اومد دنبال مامان و گفت محبوبه حالش بده و اون رو با خودش برد چند روزه به خاطر حال محبوبه مدام به خونه‌شون رفت و‌ آمد داریم برای همین شاهد تکاپوی خاله و بچه‌هاش برای عروسی مسعود بودم از یه طرف اخبار ازدواج مسعود حالمو بدتر کرده و از طرفی حال بد محبوبه یه هفته ست که فشار و قندش بصورت مداوم بالا میره و مدام تو راه شهر هستند در حال ازمایش و دکتر و معالجه. حالش تعریفی نداره و همخ نگران حال خودش و بچه‌ش هستیم. بار اخر دکتر بهشون گفته اگه دوباره حالش بد بشه برای بچه خطرات زیادی داره و حتی ممکنه جون مادر هم به خطر بیفته. امروز حالش بد شده بود مامان به همراه سعید برده بودنش شهر پیش دکترش. یه ساعت از غروب آفتاب گذشته اما خبری ازشون نیست. بابا بعد از نماز مغرب حال خوشی نداشت معلوم بود نگران حال محبوبه ست، مدام توی حیاط قدم می‌زنه دوبار چایی شو عوض کردم اما هنوز نخورده. صدای پارک کردن ماشین منو به حیاط کشوند بابا جلوی در حیاط ایستاده بود و با کسی حرف میزد. با دو خودم رو به در حیاط رسوندم مامان و سعید بدون محبوب برگشته بودند، حال هردوشون حسابی خراب بود بابا با هول و هراسون ازشون سوالاتی می‌پرسید که مامان با جوابی که داد استرس اولیه رو ازم دور کرد، گفت: مجبور شدیم ببریمش بیمارستان دکتر گفت فعلا باید تحت مراقبت باشه اگه بهتر نشد مجبوریم بچه رو زودتر از موعد دنیا بیاریمش و توی دستگاه قرار بدیم. با اینکه هنوز بیست روز مونده تا وقت زایمانش اما دکتر اصلا راضی نیست بیشتر ازین معطل کنیم. فردا دوباره میریم بیمارستان ببینیم دکترش چی میگه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨