🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۱۱
به قلم
#کهربا(ز_ک)
من آدم بیاحساس و نمک به حرومی نبودم که بخاطر عشقم به نیما و ثروت پدرش کاملا پدرومادرم و خونوادهم رو برای همیشه کنار بذارم
_داداش همه راست میگن که فیروز خود شیطانه...
من به چشمم دیدم شیطان صفتی این آدم رو...
بغضم رو به سختی فرو خوردم
_اون روزی که به حالت قهر از خونه رفتم از حرفای زنداداش استنباط غلطی داشتم
فکر میکردم شما بر علیه من مدارک جمع کردی و پرونده تشکیل دادی که نشون بدی همدست فیروز شدم و کار خلاف میکنم...
برای همین دلم خیلی ازتون شکست نتونستم اونجا بمونم قهر کردم و به خیال خودم از ظلم شما به نیما پناه بردم
به نیما گفته بودم که به پدرش چیزی نگه اما اون همه چی رو تعریف کرده بود
همون شب پدرش اومد سراغم و گفت میخواد واقعیتی رو برام بگه...
گفت که من دختر واقعی خونواده پشتکوهی نیستم... طوری داستان رو تعریف کرد که من باورم شد بابا قاتل پدر واقعیم بوده...
کل داستان مزخرف دروغینی که از فیروز شنیده بودم رو برای داداش با همه جزییاتش تعریف کردم...
و او هرلحظه از شنیدن این حرف متعجبتر میشد
وقتی حرفام تموم شد متاسف سری تکون داد
_چی بگم ...
واقعا این مرد شیطان مجسمه...
چه دروغی بهم بافته...
خدا از سر تقصیراتش نگذره...
موقعی که مامان سر تو باردار بود من دوازده ساله بودم...
دردش که گرفت بابا خونه نبود خودم با ماشین آقای جباری که توی کوچه ماشینش رو میشست مامان رو به بیمارستان رسوندم
اجازه نمیدادند من بیام داخل بیمارستان از اونجا به چند نفر زنگ زدم تا بالاخره تونستم به بابا خبر بدم مامان بیمارستانه.
زمانی که تو دنیا اومدی خودم با بابا تو و مامان رو به خونه برگردوندیم...
از همون اول هم تخص و بدقلق بودی..
مدام گریه و زاری میکردی و تو بغل هیشکی جز مامان آروم نمیشدی...
فیروز به تو گفته بابا و مامان و پدرومادر واقعی تو توی روستا بودند
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨