زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حدسم درست بود داداشها فردای اون روز به خونه‌هاشون برگشتند تا چندروز بابا چیزی بهم نمی‌گفت مدام تو خودش بود اون اتفاق رفتار مامان رو هم تغییر داده بود مدام تو لاک خودش بود حتی وقتی محبوبه میومد خیلی باهم پچ‌پچ نمی‌کردند میشد بگی توجهاتشون نسبت بهم بیشتر شده بود مراقب بودند چیزی نگن یا کاری نکنن که بهم بربخوره منصوره خانم همینطور که داشت از خاطرات گذشته میگفت ناگهان مابین حرفاش فریادی کشید که از ترس توی جام نشستم و خودم رو به طرفش کشیدم _چی شد منصوره خانم؟ جیغ بعدی رو کشید _وای... وای... کمرم...احساس می‌کنم جای بخیه‌هام داره باز می‌شه نفس نفس زنون ادامه داد مهره‌های کمرمه یا چیه که داره از درد می‌ترکه دوباره نفسی تازه کرد وای کمرم وای خدا بندبند استخونهام انگار که داره از هم جدا میشه و تازه علت اینکه چرا اینبار تعریف خاطراتش با ضعف و لکنت همراه شده؟ من احمق فکر می‌کردم بغض راه گلوش رو گرفته صورت سرخ و اشکهایی که گوله گوله از چشماش جاری میشه بهم فهموند این بیچاره خیلی وقته دار این درد رو تحمل می‌کنه اما حالا به چه علت بروز نمی‌داده خدا عالمه با بغض لب زدم _منصور خانم باید چکار کنم؟ همه‌داروهاتون رو که به موقع دادم بهتون و خوردین یهو یاد اون چندتا امپولی که داخل مشمای داروهاش بود افتادم _آمپولهات مال امروز بود که تزریق کنی؟ از میان دندونهایی که از شدت درد به هم قفل شده بود ناله کرد باید از غروب دوتا تزریق می‌کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨